مطالعه جهل؛ یا آموختن از فهمِ آنچه نمیدانیم
محمد مهدیپور: ما معمولاً خود را بهشکل «مجموعه چیزهاییکه میدانیم» میشناسیم. اینچیزها هم شامل خاطرات و دیدگاهها و سلایق شخصیمان میشود، هم شامل آنچه درباره جهانِ بیرونی میدانیم؛ اما فیلسوفی بهنام دنیل دنیکولا، در کتاب جدیدش، درک نادانستهها، میگوید فهمِ آنچه نمیدانیم یا داشتنِ تصوری از دایره بسیاربزرگ جهلی که گرداگرد ما کشیده شده است، چهبسا آموزندهتر باشد. مطالعه جهل، اگرچه در نگاه اول متناقضنما بهنظر میرسد؛ ولی تلاشیست برای فهمِ بهتر انتخابها و محدودیتهایی که زندگی ما را ساختهاند.
پسرم که الآن دارد خودش را به آبوآتش میزند که به شما بگوید پنجسالش نیست و پنجسال و نُهماهش است، کشتهمرده آینده است. تصاویری از شهرهای کریستالی را نقاشی میکند که در آن «هایپرلوپ»ها و ماشینهای پرنده در مسیرهایی تودرتو درحالحرکتاند؛ او میگوید در آینده دانشمندان خانههای ما را خراب میکنند تا بهجایش آسمانخراش بسازند و دیگر خبری از افسرهای پلیس نیست و جایشان را رباتها میگیرند. او هیچ شکی ندارد که روزی همه اینها رخ خواهد داد، اما از زمانش چندان مطمئن نیست. پارسال فکر میکرد سال ۲۰۲۴ آینده فرامیرسد، اما الآن نظرش روی ۲۰۲۵ یا شاید کمیبعدتر است. آنشب با نگاهی توأم با نگرانی از من پرسید «نکنه آینده حالاحالاها نیاد؟»، «نکنه وقتی بیاد که دیگه من پیر شده باشم؟»، (با شنیدن این حرفهایش کمی ناراحت شدم) «نکنه اون موقع دیگه من مرده باشم و …» -درحالیکه ادای سکتهکردن را درمیآورد ادامه داد- «… از دستش بدم؟». بهترین عکسالعملی را که از دستم برمیآمد نشان دادم و گفتم من مطمئنم وقتی بزرگ شدی دستکم برخی از آنچیزهایی را که از «آینده» میکشیدی بهچشم خواهی دید. البته واقعیت ماجرا ایناستکه ما از آینده بیخبریم. چهکسی در انتخابات ماه نوامبر پیروز میشود؟ آیا قرار است بهخاطر هوش مصنوعی شغلهایمان را از دست بدهیم؟ آیا سیاره ما قرار است از گرما به جوش بیاید یا فقط کمی گرمتر خواهد شد؟ آسمانخراشها، گوشیهای هوشمند و مدارس در 30سالآینده چگونه خواهند بود؟ ما نسبت به این سؤالها در تاریکی مطلق نیستیم؛ میتوانیم حدس و گمانهایی علمی راجع به اینموضوعات داشته باشیم؛ اما نکته عجیبی که وجود دارد ایناستکه هرچه گمانهزنیهای ما آگاهانهتر باشند، بههمانمیزان برای ما روشن میشود که چهچیزهایی را نمیدانیم. دنیل دنیکولای فیلسوف در کتاب درک نادانستهها مینویسد «دانشی که دراختیار داریم تعیین میکند که چهمقدار از جهل خودمان را تشخیص دادهایم». هرچهبیشتر بدانید، با دقت بیشتری میتوانید بگویید که چهچیزهایی را نمیدانید. کتاب دنیکولا مدخلیست بر زیرشاخهای در فلسفه بهنام «جهلشناسی»، یعنی مطالعه نادانستهها. مطابق با دیگر زیرشاخههای فلسفه، جهلشناسی بهنظر انتزاعی میآید و شاید حتی کمی متناقض بهنظر برسد: اساساً چه معنایی میتواند داشته باشد که بگوییم میخواهیم چیزی را که نمیتوانیم بشناسیم مطالعه کنیم؟ و ازآنجاییکه جهل و نادانی حالتیست که در زندگی روزمره همواره به آن دچاریم، مطالعه آن قاعدتاً امری انضمامی و ملموس است، نه انتزاعی. تا حالا شده در کتابفروشی کتابی قطور را بهدست بگیرید و بعد از تورقی کوتاه، آنرا به قفسه برگردانید؟ بهنظر دنیکولا اینکار شما همان «جهل معقول» است، یعنی «تصمیمی آگاهانه یا نیمهآگاهانه میگیرید که فلان چیز ارزش دانستن ندارد -حداقل برای من و یا حداقل الآن» (او مینویسد در جامعهای مملو از اطلاعات، مهارت بسیارمهمیست که بدانید چهموقع باید چنین جهلی را نسبت به موضوعی حفظ کنید). یا تابهحال برایتان پیش آمده به دوست خالهزنکتان بیتوجهی بکنید بهاینخاطرکه نمیخواستید بدانید فلان کس پشتسر فلان کس چهچیزهایی گفته؟ وقتی تصمیم میگیرید خودتان را درگیر این داستانها نکنید، عملاً دارید از «جهل راهبردی» استفاده میکند. انتخاب میکنید که برخی چیزها را ندانید، چون فکر میکنید بااینکار حالوروزتان بهتر میشود. برایمثال، تصمیم میگیرید نظرات زیر یک فیلم را قبل از دیدنش نخوانید؛ یا فرایند استخدامکردن را طوری پیش ببرید که نام متقاضیان را نبینید. تفاوت بزرگیست بین جهل راهبردی و آنچه دنیکولا آنرا جهل «ناخواسته» مینامد: «در تصویر نمادین بانوی عدالت، [باید گفت] عدالت کور نیست، چشمانش بسته است». پدرومادر همسرم جعبهای دارند پر از نامههایی که درطول جنگ جهانی دوم بین پدربزرگ و مادربزرگ همسرم ردوبدل شده، زمانیکه پدربزرگ همسرم در نیروی دریایی خدمت میکرده است. این جعبه در زیرزمین است و نامههای آنرا تابهحال کسی نخوانده و هیچکس هم قصد خواندش را ندارد. این نشاندهنده نوعی اهمیت بجا برای حریم خصوصی افراد است؛ اما بهقول دنیکولا، متضمن نوعی «جهل تعمدی» هم هست، یعنی حفظ مداوم و بلندمدتِ یک خلأ معرفتی که میتوانسته بهسادگی برطرف شود. جهل تعمدی لزوماً چیز بدی نیست. شاید کار عاقلانهای باشد که برای پیشگیری از زندهنگهداشتن یک حادثه تروماتیک، بهدنبال فهمیدن جزئیات آزاردهنده نیمه مجهول آن نباشید؛ اما دنیکولا نشان میدهد که باید نسبت به جهل تعمدی هشیار باشیم، چون در بسیاریازموارد این جهل ناشی از ترس است. «مادری را درنظر بگیرید که آنقدر بهخاطر خدمت سربازی پسرش در عذاب است که تا وقتی خدمت او تمام نشده، از هر صحبتی درباره او حذر میکند». یا رأیدهندهای را تصور کنید که از خواندن اخبار رسوایی نامزد موردحمایتش خودداری میکند. «کسانیکه از جهل تعمدی استفاده میکنند معمولاً درباره مزایای آن اغراق میکنند»، چون در بسیاریازمواقع، دانش راهی برای غلبه بر ترس است. دنیکولا میگوید حتی وقتی جهل و ندانستن انتخاب ما نیست، فارغازاینکه چه میخواهیم و چه میکنیم، راهی نداریم جزاینکه با این جهلها و ندانستنها خو بگیریم. ما نسبت به بیشترِ اتفاقاتیکه در گذشته رخ داده بیخبریم، زیرا علیرغم تمام تلاشهایی که برای بازسازی آن کردهایم، در جریان سیالِ زمان «جهانها ناپدید میشوند». ما نسبت به آینده بیخبریم، نه بهاینخاطرکه نمیدانیم چهچیزی قرار است رخ بدهد، بلکه بهاینخاطرکه تصورات و ایدههای لازم را برای درک دانشِ آینده نداریم: «برایمثال، گالیله نمیتوانست بداند که شرارههای خورشیدی باعث انفجار تشعشعات میشوند»، چون درک مفهوم تشعشع منوط به درک «چهارچوب نظریِ مفاهیمی» است که صدهاسال پس از زمانه او بهوجود آمدند. کلمهای خاص وجود دارد بهنام «جهل مرکب» که برای بیان وضعیتیست که آدمها «حتی ندانند که نمیدانند». بهطورکلی، ازنظر اگزیستانسیال، همه ما در همه زمانها در جهل مرکب به سر میبریم. فهمیدن اینموضوع باعث میشود دانستنِ چیزهاییکه نمیدانی مثلِ گامی به پیش باشد حتی فرصتی باشد برای فهم چیزها. دنیکولا میگوید یکی از مزایای مطالعه جهل ایناستکه میتوانید آنرا تنظیم کنید. شاید بخواهید درباره شغل مادرتان کمتر جهل داشته باشید یا درباره روابط عاطفیِ همخانهتان بیشتر جهل داشته باشید. دنیکولا از ما میخواهد که مردی را تصور کنیم که به رستورانی جدید رفته و سفارش سوپ داده. سوپهای آن رستوران به خوشمزگی معروفاند؛ اما این رستوران دستورپخت عجیبی دارد که متعلق به کشوریست که او هرگز به آنجا نرفته است. این مرد نسبت به غذا حساس است و برایهمین شاید دلش نخواهد بداند چهچیزهایی در این سوپ ریخته شده. نکتهای که وجود دارد ایناستکه قابلقبولبودنِ جهل ما به هویت و اهداف ما بستگی دارد. اگر او گیاهخوار باشد چه؟ درآنصورت، ممکن است با ندانستن مواداولیه سوپ اصول اولیه خودش را زیر پا بگذارد. یا اگر او به برخی غذاها آلرژی داشته باشد چه؟ دراینصورت ممکن است جانش بهخطر بیفتد. در رمان هِنری جیمز بهنام پرتره یک بانو، وارثی بهنام ایزابل آرچر از آمریکا به اروپا مهاجرت میکند و سپس عاشق مهاجری دیگر بهنام گیلبرت اسموند میشود و با او ازدواج میکند. گیلبرت بهنظر آدمی بسیار بانزاکت و حساس است. ایزابل که اعتمادبهنفسش تعریفی ندارد و بسیار محافظهکار است، کندوکاو چندانی در گذشته اسموند نمیکند، مثلاً اصرار نمیکند که اسموند نام مادرِ دختر پانزدهسالهاش را به او بگوید. همانطورکه انتظارش را داریم، کاسهای زیر نیمکاسه است و سرانجام معلوم میشود اسموند، به تشویق شهبانویی که ازقضا مادر همان بچه است، با او ازدواج کرده تا مالومنال او را بالا بکشد. جهلِ تعمدیِ ایزابل بهدرستی تنظیم نشده بود. هرچند ازطرفی نمیشود همیشه بهدنبال این باشیم که ببینیم داخل سوپ چهچیزهایی ریختهاند. بعدازاینکه کتاب دنیکولا را خواندم، شروع کردم بهنوعی غربالگری آنچه در زندگی نمیدانم. فهرستی از سؤالاتِ بیپاسخ تهیه کردم -یک فهرست «چیزهایی برای دانستن» مشابه فهرست «کارهایی برای انجامدادن». اسم پرستاری که شبهای پنجشنبه و جمعه در خانه سالمندانِ مادرم کار میکند چیست؟ چه بلایی سر کمرم آمده، چون بعضیاوقات که بیدار میشوم میبینم بالاتنهام کمی بهسمت راست خم شده ... اگر دریا چقدر بالا بیاید شهر کوچکی که در آن زندگی میکنم زیر آب میرود و چهزمانی ممکن است این اتفاق بیفتد؟ بهترین دوستِ کلاس دومم چه سرنوشتی پیدا کرد؟ بهدلایلیکه نیازی به گفتنشان نیست، اینفهرست بدون هیچ حدومرزی ادامه پیدا کرد. انگار صورتبندی این سؤالات به من کمی احساس آزادی میداد. داشتم کاری را میکردم که دنیکولا آنرا «مشخصکردن مرزهای چیزهای شناختهشده» مینامد و بااینکار به خودم اینفرصت را میدادم تا مرزهای آنرا درنوردم. مارکوس گابریل؛ فیلسوف آلمانی، در کتاب اخیرش بهنام معنا، بیمعنایی و سوژه میگوید شخصیت ما تاحدی مبتنیبر جهل است -به این معنی که «اساساً کسیبودن و سوژهایبودن یعنی درباره چیزهایی اشتباهکردن». شهوداً ما دیدگاهی خلاف اینرا داریم، یعنی وقتی به خودمان رجوع میکنیم، خود را مجموعهای از چیزهاییکه میدانیم مییابیم؛ اما گابریل خاطرنشان میکند که حتی وقتی چیزی را میدانید، احتمالاً همزمان میدانید که جنبههایی از آنچیز وجود دارند که شما دربارهشان اشتباه میکنید. من اخیراً با این پدیده مواجه شدم وقتی پسرم از من خواست معنای معادله E=mc2 را برایش توضیح دهم -همینطور وقتی داشتم سعی میکردم به او بگویم چطور با مادرش آشنا شدم. به او گفتم «ما داشتیم توی یه آسانسور بالا میرفتیم و شروع کردیم به حرفزدن با هم. بعدش اون پیاده شد. بعداً، خیلی بعدتر، وقتی داشتم با آسانسور پایین میاومدم، اون دوباره سوار شد». این داستان واقعیت دارد، اما قطعاً با کلی ابهامات آمیخته شده. درباره چهچیزهایی حرف میزدیم؟ چهچیزی پوشیده بودیم، یا به چهچیزی فکر میکردیم؟ قبل و بعدش چه احساسی داشتیم؟ در هرلحظه، حدومرزی برای بهیادآوردن و توجه وجود دارد. زندگی کوتاه است و نمیتوانید همهچیز را بدانید، حتی درباره خودتان؛ اما میتوانید دستکم تاحدی بدانید که چهچیزهایی را انتخاب کردهاید که ندانید و چهچیزهایی را قبلاً آرزو میکردید که کشف کنید. میتوانید بفهمید که از چهچیزهایی روی برگرداندهاید و به چهچیزهایی نگریستهاید. ترجمان