فریدون رهنما

روزی خواهم رفت به کرانه‌های بزرگ عشق
فرو خواهم رفت در شن‌های خواستن
با خود راز شامگاهان را خواهم برد
جنگل همچون چلچراغی بر ما فرود خواهد آمد
روزی لبخند خواهم زد به تولد روزها
آسمان را خواهم دید آن‌سان که یک دست را
دستانت بر من خواهد بود آن‌سان که بر کرانه دریا
تابستان مرا در بر خواهد گرفت و دریا دلش را خواهد گشود
به تو باز خواهم گشت از میوه‌ها و آرزوها سرشار
زمان در من خواهد مرد و من بر زمان خواهم خفت
چشمه خواهد جوشید از چشمان پرغبارمان
هیچ‌چیز باز نتواند داشت آن شب گرمابخش را
تپه در دوردست می‌خواند ما را می‌خواهد ما را
افق بازو گشاده است با انگشت‌های منزوی
سنگینی شامگاهان ما را به پهنه‌های بی‌کران می‌راند
شکم فریاد می‌کند تن منفجر می‌شود از آسمان خاکستری
اندوهی عظیم می‌روید در سطح فضا
خطی از اشک می‌پیوندد به رودهای بزرگ
خورشید دو تن نمودار می‌شود از میان همگان
درخت می‌گرید بر سینه زنی تنها
کجایی ای ستاره پگاهِ فراموشی
اسبانت را می‌بینم که در آزارها شیهه می‌کشد
آیا تو نیز از سرزمین خونینت جدا افتاده‌ای
آیا تو نیز از آواز نیاکانت جدا افتاده‌ای

ارسال دیدگاه شما

هفته‌نامه در یک نگاه
ویژه نامه
بالای صفحه