بیژن نجدی
همیشهی من، هرگز بود
غروب، پلی است از رؤیا به تاریکی
تاریکی نگاه توست زیر پلکهای افتاده
همیشهی من، هرگز بود
غروب، ظهر توست
منظومههاست، پنجرههای اتاق
و آسمانی از شیشه میآید
بر دستهای چهار درخت لخت
شگفتا که سایه میگذرد
بیآفتاب از این رهگذر
از همیشه من.
چیست این حال خوش مرگ؟
که سبز
فرودای خشک برگ؟
که زرد
چیست این دلضربهها در سقف؟
که چنین شناورم در ابر
و آبی، پل زده است
از من به نیلوفر.
چیست این ناتمامی رنگ
در اندام شاخهای از نور؟
قدسیهای گیاه از مدار بیضیگون میگذرد
و گاه، آرام میبارد
از درخت ناآرام
چیست این بوی منظومه شمسی
در تن من؟