حیدر یغما
قطار میرود و من نشستهام به قطار
ز روی سینه من میرود قطار، انگار
مرا بهسوی وطن میبرد سریع اما
وطن کجاست در آنجا که نیست خانه یار؟
چنان ملول تو گشتم که بر فلک برخاست
ز چرخهای قطارم شرار آتشبار
گرفت جان مرا این ره نشیب و فراز
اگرچه بیخبران را رود همی هموار
به شهر عشق بیا تا کسی نپرسدمان
تو از کدام دیاری من از کدام دیار
اگر زمین و زمان ثبت در قباله توست
در آن دیار که یار تو نیست، پا مگذار
بیا و رشته پیمان ما ببند و برو
قرار کز دل ما بردهای بیا و بیار
قدم به دیده یغما بنه به نیشابور
پس از زیارت خیام و مرقد عطار
مردمان قصه پرشور شنیدند مرا
تا بیابند، به هر سوی دویدند مرا
عشق، دریای عمیق است، عجب نیست که خلق
از سر من بگذشتند و ندیدند مرا
من از آن روی ز بازار خرید افتادم
که گران بود بهایم، نخریدند مرا
من به جایی زدهام بال که مرغان ادب
بالشان سوخت، ز هر سو که پریدند مرا
سنگ بودم، شدهام سیم و سر سندانی
ننهادند و به آتش ندمیدند مرا
سوختم بس که شدم پخته، تو خامم خوانی
علت آن است که خامان نپذیرند مرا
چیست یغما که رسیدی به مراد دل خویش؟
نه مریدم به کسان و نه مریدند مرا
در آمدنم به دهر، عریان بودم
بیبرگ و تهیتوشه و گریان بودم
تا آخر عمر گر به من این گذرد
باکم نبُود، کز ابتدا آن بودم