دریچه
آن کس که ز حد بُرون نهد گام
این است سزای او سرانجام
اسداله ناظری
قبلا مطلب را بدانجا رساندیم که عُزَیر وقتی زنده شده بار بر خر نهاد و به خانهاش آمد. آن روزی که از خانه رفت چهل ساله بود، و پسرش بیست ساله. و ادامه مطلب میخوانیم: چون عُزَیر به در خانهاش رسید در بزد، گفتند کیست؟ گفت: منم عُزَیر. گفتند چه جای عزیزیر است که عُزَیر صد سال است بمرده است. گفت: البته من عُزَیرم. پسرش فرا در آمد، مرد پیر کنج بر عصا چفته خشک بود، عزیر جوان و تازه آوازه در شهر افتاد. مردمان گفتند عزیز همه توریت از برداشت، اگر تو عزیری توریت را از بر برخوان، گفت: نسخت توریت بیاورید و گوش دارید. هیچ اصلی نیافتند از توریت که در وقاع بختنصر نسختهای توریت ضایع گشته بود. مردی گفت: من اصلی دارم از توریت. در خنبی در زیرزمین مدفون کرده بود آن را بیاوردند و اقرار کردند تا عزیر توریت را بر خواند. آنگاه به یقین بدانستند که وی عزیر است.. (از قصههای قرآن ترجمه یحیی مهدوی بیانی ص 76) در اینجا تذکری لازم است که (گویا اینشتین گفته است که اگر آدمی با سرعت نور حرکت کند، زمان را درک نمیکند، یعنی پیر نمیشود) آیا عزیر در این عوامل سیر میکرده است؟ تنها تورات و کتاب عتیق در مورد نام این حیوان، ناطق نیست، یادی از چهارپا در انجیل، کتاب مقدس عیسویان هم داریم، و اصولا شروع کار حضرت عیسی یک براعت استهلال دارد با نام این حیوان و کرهاش و به همین دلیل بسیاری از تصاویری که کلیساهای عالم، طی قرنهای متمادی کشیده شده، این بدایت امر را با تصویر ماده خر و کرهاش همراه دارند. زیرا این حیوان در واقع جان عیسی را از سوءقصد پادشاه هیرودس نجات داده بود. این اشاره را برای آن میکنم که چند میلیارد مسیحی عالم بدانند که دین آنها یک جا به خر هم مدیون است که در کتب آسمانی تصریح دارد. در تفاسیر ما هم آمده است که:«ملک (هیردوس) قصد آن کرد که عیسی را بکشد، مریم از آن آگاه شد.. و گروهی گویند فرشتهای بیامد و مریم را آگاه کرد و بفرمودش که عیسی را از بیتالمقدس بیرون برد پس مریم بر خر نشست و عیسی را پیش گرفت، و یوسف نجار را که پسر عمش بود با خویشتن ببرد، از زمین بیتالمقدس و از حد شام بیرون شد و به زمین مصر شد و به دیهی شد، از دههای مصر و بنشست و عیسی را آنجا بپرورد اما به سختی، گویند که آنجا خوشه چیدی با یوسف و مریم. عیسی را به کسی استوار نداشتی و گاهواره به پشت اندر بسته بودی و خوشه میچیدی (ترجمه طبری بلعمی چاپ گنابادی ص 767) تا آنگاه عیسی پانزده ساله شد.
یک جای دیگر گفته شده است که در دهات کرمان به مناسبتی میگویند:«خر، مرض شناس است» که به دکترها برخورده بود حال آن که این حرف را بر اساس آن زده بودند که حضرت عیسی بر خر سوار شد و به ده رفت و بیماران را نجات داد. (دهاتیهای کرمان بیمار را سوار خر نمیکنند و بد یمن میدانند و گویند:«خر مرض شناس است» و ممکن است بیمار بمیرد، پس بیمار را بر گاو مینشانند و جابجا میکنن. یک وقت مریضی را از ده به کرمان آورده بودند پیش میرزاعلی رضا حکیم، گاو در کنار بازار رم کرده بیمار را به زمین زده و دست او را هم شکسته بود. میرزاعلی رضا ایراد میگرفت به اطرافیان بیمار که چرا او را بر خر ننشاندید و نیاوردید؟ گفته بودند: آقا، خر مرض شناس است، ترسیدیم. گفته بود: عجب! اگر خر مرض شناس است دیگر چرا او را پیش من آوردهاید؟ به روایت اناجیل معروف:« چون عیسی نزد بیتالمقدس شد دو مرد از شاگردان خود بدیشان گفت: بروید در آن ده روبه رو ببنید خر ماده و کره او که هرگز از آدمیان بروی ننشسته باشد بسته هر دو را بگشایید و پیش من بیاورید، و اگر کسی با شما چیزی بگوید، بگویید که خداوند ما ایشان را درخواست کرد (ایشان خمش شوند) و با شما بفرستید پیش من، رفتند و دیدند خر بسته بیرون در کوچه و چون میگشادند کسان ازیشان که آنجا بودند پرسیدند چه میکنید که این خر را میگشائید، شاگردان بدیشان گفتند چنان که عیسی سپرده بود رها کردند و ایشان خر را آوردند و کره او نیز پیش عیسی، جامه ایشان بر خر نهادند و عیسی بر وی نشست تا تمام شود آن چه گفته شد بر زبان زکریا پیغمبر نبوت به دختر صهیون بگویید اینک ملک تو پیش تو اندر میآید بر خر ماده و بر کره خر گور، و چون از کوه زیتون سر شیوه آمد، آغاز کردند جماعت همگینان شادناک میشدند، و بر هر قوتی که دیدند تسبیح خدا کردند، و بسیاران جامه خود را میکندند، و پیش پای بزرگان درآمد و هنوز هم هست. و دیگران شاخهای زیتون از درختان میبریدند و در راه او میانداختند و خلق پس و پیش میرفتند بانگ میزدند با آواز بلند میگفتند حمد از برای پسر داود مبارک است. تاریخ هم بیسر و خر نیست. حیوان بارکش ما، خواه ناخواه خود را در تاریخ هم نشان داده و حتی هزار و سیصد سال پیش در صدر تاریخ جای گرفته آنجا که نوشته شده: مروان حمار که گفتهاند، چون عرب هر یک صد سالی را یک «حمار» گوید، نه قرن که سی ساله است، و چون مروان در سر یکصد سالگی بنیامیه به خلافت رسید، ازین جهت او را حمار گفتهاند. برخی گفتهاند که به علت شهامت او در جنگها چنین لقبی یافته! اما هر کس هر چه بگوید من عقیده دارم این لقب را به مناسبت همین نام خر معروف به او دادهاند، آن طور که به سلطان خدا بنده، خر بنده گفتند، دلیلم این است که وقتی ابومسلم خراسانی قیام کرد، مردم مرو، یک خر بزرگ را وسط میدان آوردند و بر او چوب میزدند و میراندند و به آهنگ میخواندند: یا حمار! یا حمار! و مقصودشان اشاره به مردان حمار بود! من همیشه در ذهنم این تردید را داشتم که آخر چطور میشود که عرب، قرن را حمار گوید، و نسبت این با شقیقه از کجاست؟ این کشاکش تردید بود تا فزونی استرآبادی میان ریسمان را گرفت و آن را به کمک وجود ذیجود خر، حل کرد. او گوید: چون بختنصر بیتالمقدس را خراب کرد و بنیاسرائیل را اسیر، پس از چند گاه حضرت عُزَیز را حکم آبادانی آن زمین مقدس داد. ایشان (عُزَیز) به خاطر خود گذراندند که آیا این ملک باز به آن آبادانی شود یا نی؟ چون این قدر شک در خاطر آن پیغمبر عالی قدر گذشت، حضرت پروردگار خواب را برایشان مسلط ساخت، و پس از صد سال ایشان را برانگیزانند. نوعی که در قصص و اخبار آمده حمار ایشان خاک شده بود و ایشان میدیدند که رفته رفته خاک به گوشت و پوست و پی و استخوان مبدل میشد، و آن سال صدم بود که ایشان را با حمار ایشان برانگیختند. پس از آن رسم شد در عرب که هر سالی که عقد صد درآن سال درست میشد، آن را سنهالحمار میگفتند. پس آن سال که مروان خلیفه شد از هجرت خیرالبشر صد سال گذشته بود، از روی کنایه عرب او را مروان حمار گفتند.
خر و ویکتور هوگو- درباره درازگوش کتابها و رسالات بسیار نوشتهاند و در جزء آخرین آنها مثلا ویکتورهوگ شاعر بزرگ فرانسه است که یک منظومه سه هزار بیتی در حق الاغ ساخته است(1880-1797میلادی) و در این رساله دلپذیر، او فلسفه و علم را زیر ذره بین سوال قرار میدهد. خود ویکتورهوگو نیز بر پشت آن رساله طرحی از یک الاغ نقاشی کرده است. (مجله پیام، یونسکو، شماره 187ص35). بسیاری از نویسندگان معروف خودمان نیز مانند اعتمادالسلطنه کسی است که یک رساله خاص در باب این حیوان درازگوش پرداخته است. اشعار زیر برگرفته از انوار سهیلی است: کسانی که چون آرزوهایشان حد و حساب ندارد. آن چه را دارند از دست میدهند و به دنبال هدفی میروند که هرگز نمیتوانند بدان دست یابند:
بوده است خری که دُم نبودش
روزی غَم ِ بی دُمی فُزودَش
در دُم طلبی قَدَم همی زد
دُم میطلبید و دَم نمیزَد
ناگه نه ز راه اختیاری
بگذشت میان کشتزاری
دهقان مَگَرَش زِ گوشهای دید
برگشت و از او دو گوش بُبرید
مسکین خرک آرزوی دم کرد
نایافته دم دو گوش کم کرد
آن کس که ز حد برون نهد گادم
این است سزای او سرانجام