مهستی بحرینی
گیسو سیاه، خواهر من، شب
با قامتی بلندتر از سالهای صبر
با چشمی از تباهی دل داستانسرا
در پیش من نشسته به خاموشی
در برکه کبود دو بازویش
– از شرق تا به غرب گشوده -
روییده است باز مثل همیشه
نیلوفر سیاه فراموشی
او نیز مثل من
در چشمش از هراس اشارتهاست
و اندر زبان گنگ سکوتش
از اختفای درد، کنایتهاست
ما هردو توأمان
از بطن بیکرانه ابهام زادهایم
اما چو ابرهای ملولی
کاندر دلِ گرفته
رازی به غیر اشک ندارند،
ما نیز سادهایم
در چشمهسار تیره چشمانش
تصویر مات من
آیینهای دوروست که او را
با بار خاطرات سیاهش
در خویش میکشد
او نیز مثل من
در آبگیر راکد جسمش
موجی ز اضطراب نهفتهست:
وز آن چه رفته بر دلِ آماس کردهاش
هرگز یک از هزار نگفتهست
همچون خیال دور و به من نزدیک
میخواهمش دمی
در بازوان خود بفشارم،
با او یکی شوم
دستی دراز میکنم، افسوس!
گیسو سیاه، خواهر من، رفته است