مریم جعفری آذرمانی
معشوقِ از ازل به قیامت قرینِ من!
بنیانگذارِ عاطفهی راستینِ من!
من عاشقِ تمامِ جهانم به یُمنِ تو؛
در خانهی دل آیهی بالانشینِ من!
فرزندِ وقت! لحظهی باریبههرجهت!
خیامِ من! معاصر و همسرزمینِ من!
در این کویر خیمه بزن! مثلِ قرن پنج
عشقِ قدیم و تازه! چنان و چنینِ من!
این شعر، شعر نیست؛ تماماً حقیقت است؛
برداشتهای ذائقهی نکتهبینِ من
مضمونِ بیشمارِ تو اصلِ تغزل است
ای راویِ مغازلهی چندمینِ من!
وصفِ تو را چطور بریزم در این قلم؟
زیباییِ تو بیشتر است از یقینِ من
کنار جادهی خاکی علامتیست کبود
درخت بود و نبود آن سیاه، خط عمود
یکی که عکس خودش را گرفت و راه افتاد
به انتظار نشستهست در کنارهی رود
دهانِ بازتری خیره داد زد که: به جز
دو چشمِ بسته چه دیدید در برابر دود؟
نشد که خوب بخوانیم خط آتش را
تمام منظره را مه کشید ابرِ حسود
به دستهای زمینگیر همچنان میرفت
به جز غبار چه باری به دوش جاده بود؟