رزا جمالی
چیزی بهاشتباه میمیرد
و آفتاب که نم برداشته است، خیس و مات است
اگر به این خطوط ادامه دهم؛
آن شیء منجمد که اسیرِ دست توست
بهاشتباه میلغزد
وگرنه چندیست که روز به پایان رسیده است.
پوک به خانه که میرسم
چندی به مکعبها خیرهام
جریانِ ساکنِ آب بود
و آفتاب که نم برنمیداشت
بر سپیدی اینهمه کاغذ
بر رختهای پیرم که گریه کرده بودم!
عناصری جزءبهجزء که به من وابستهاند
و از خونِ من رنگ میگیرند.
این سرزمین که بیوقفه بر من میبارد!
و ماه که هنوز پهناور است.
اینجا بر دیرک باریکی یخ بستهام
و برایِ توست که زمان را به رودخانه ریختهام
زمان هوسِ تندی بود که از دستم رفت!
اینلحظهها که بهآسانی پاک میشوند ...
به کبودیِ این دیوار میمانیم
من و این رختِ تاریک
که به جوی آب ریختهایم.
گوسالهایست که از مرگ شیر مینوشد ...
این چیست
که بر زمینهای خنثی تهرنگ میگیرد؟
میشد رنگِ دیگری داشته باشد
روزهاست که به نخی بندم ...
ماهی چروک که از سقف میافتد ...
بوران است
در دوردست سنگی سست میشود
تصویری از انجماد که روی شیشه مانده است
پلی که اینجا شکسته است
و سکوت که روی نوارِ فلزی جاریست
همهچیز قرار است که به نقطهای کور بینجامد.