ای رفته و بازآمده، بَل هَم گشته
نامت زمیان نامها گم گشته
اسداله ناظری
یوسف ابن آدم، یک متظاهر به زهد وعبادت در دمشق گویا بعضی اعتقادات مُشبَهه را داشت و به همین دلیل، نورالدین حاکم موصل اورا احضار کرد وسپس بر خری سوار کرد(لابدوارونه) ودرشهرگردانید و فریاد می زد: این جزای کسی است که در دین بدعت آورد. سپس اورا از دمشق تبعید کرد و وبه حرّان فرستاد تا در همان جا مُرد، البته حق این مُشبّهی همین است که وارونه سوار سوار خَرش کنند که بدعت نگذارد یک گروه از مجسمه و مشبهه داشته ایم بنام "سندلا نیان"که معلوم نیست به چه کسی منسوبند؟ صاحبِ نقض در باب آنان گوید که"...هرشبِ آدینه برایِ خَرِخدا، کاه و جو نهادند..." ومحمد دندان که ازین گروه بود، می گفت: "خدای تعالی جسم است وشکل وصورت دارد وصعود و نزول کند، وچون برعرش مقیم باشد پایی به شرق دارد و پایی به غرب وهرشبِ آدینه برخَرمی نشیند و به زمین فرود آید و در مساجد مشبّهه نزول کند، وطعام و شراب خورد وخرش را علف باید و پیش از آفتابِ صبح، با عرش شود..." من می دانم (باستانی پاریزی)که این ملاعینِ مجسَمه درجزی همه مزخرفاتی که می گویند،این یکی را، هم ازدید عقل خود می گویند که وابسته به جو وکاه حماقت است، ولی چه توان کرد، درطول تاریخ صدها وهزارها فرقه توان دید که اینها تازه یکی از"کاه بدندان گیرهای"پوزش خواه آن بشمارم. آنها نیز،مثل حُلولیه وتناسخیّه حرفهایی می زنند که به قول کرمانی ها باید گفت:خَری گفت وخَرتری باورکرد! احمدحامدصرّاف که کتاب مهمی درباب خیام به چاپ رساندازقول ژوکوفسکی به نقل ازتاریخ الفی یک ربایی منسوب به خیام راشرح داده ومیگوید: درنیشابورمدرسه قدیمی بودکه مشغول تعمیرآن بودند،وچند چارپا آجرومصالح می آوردند،خیام درحیاط مدرسه باشاگردان قدم میزد، خَری دردرگاه مدرسه با بارایستاده وداخل نمی شد،هرچه چاپار اورا"هی" می کرد نتیجه نمی داد،خیام خندید و به چارپا نزدیک شد وچیزی درگوش اوگفت. چارپا، اندکی آرام شده، ازپله کوتاه به داخل حیاط آمد. شاگردان به شوخی گفتند: گویاحیوان زبان استاد را فهمید! آیا چه شنیدکه اطاعت کردوداخل شد؟ خیام گفت: هیچ، من به اوگفتم،ازاین جمع رَم مکن! بسیاری ازماجنس توبوده ایم، که در عالم مُثُل روح ها دردیگری حلول می کند، تودرمیان ماغریبه نیستی منتهی یک مختصرتغییروتبدیلی درظاهردرعالم تناسخ وحلول پدیدآمده است وبعد این رباعی رادرگوش چارپا خواندم:
ای رفته و باز آمده، بَل هَم گشته
نامت زمیان نامها گم گشته
ناخن همه جمع آمده،سُم گشته
ریش ازپس ...ن درآمده،دُم گشته
میدانی که عقل این حیوان، به اندازه ی عقل آدمیزاد نیست،واین حرف را ازقول آدمی م یزنیم که پسرهوشمند ترین خلفای بنی امیه رادیده بوده است. معروف است که عبداللاه ابن معاویه (اواززنی به نامفاخته به وجودآمده بود و بنابراین احتمالا ایرانی بوده است)که کنیه ابوالخیر داشت یک روزبه آسیابی گذشت،آسیابان اُستریاخرخویش را به آسیاب بسته بود. آسیابان زنگوله ای بگردن اَسترآویخته بود. عبداللاه گفت:اینها برای چیست؟ آسیابان گفت: آویخته ام که اگرتنبلی کند و بایستد، متوجه شوم. عبداللاه گفت: خوب اگرایستاد وسرخود را تکان داد چگونه می فهمی که آسیاب را نمی گرداند؟ آسیابان گفت: خداوند امیررا قرین صلاح بدارد،عقلِ استرِمن به اندازه عقل امیرنیست!(طبری ذیل حوادث سال 60هجری،ترجمه ابوالقاسم پاینده)
این را هم می دانیم که آدمیزادخودش،عقل متوسط خود را تقریبا معادل عقل خرقرارداده، شاعرماچه خوب می گوید:
مبادا هیچ با عامات سرو کار
که ازفطرت شوی ناگه نگون سار
به جمعیت خری کردند تشویش
خریراپیشواکرده،زهی ریش!
خران را بین همه در تنگ آن خر
شده ازجهل پیش آهنگ آنخر
آدمیزادی که کله خررابرتاک بستان عَلم می کند تا دفعِ خطرازکشتزار ش کند، آن قدرها میزان درایت ش ازصاحب همان کله بیشترنباید بوده باشد!خصوصا که درگوشه وکنار، خوانده ایم افسانههایی که آنقدرها هم، هوشِ خرراعقب نمی برد. اگرهوش رااین بدانیم به تعبیربعضی روانشناسان که "آدمی میان دوشرّ،بهترین آن شرراکه کم ضررتراست –انتخاب کند"دراین صورت، خر، با قضیه ی حماروداستان چمندر، یکی ازنمونه های هوش است: یک بابا جمال داشته ایم که خودش را به سال900هجری به هرات رسانده وبه دستگاه سلطان حسین بایقرا نزدیک شد. او، خری داشت که تربیتش کرده بود که ازعجایب بود، خرراچمندرنام کرده بود، وقتی درگوش اومی خواند: ای چمندر، زن عجوزه گنده پیری عاشق توشده و...به جای آب گلاب، و به جای جو،مغزِپسته وبادام قندی به تومیدهد،وترادرسایه درختی نگاه میداردکه طوبی خبرمیدهدازبرای توجُلی می سازد وهرگزتو را بار نمی کند وهمین آرزودارد که بر تو سوارشود و به حمام رود.