تیتر خبرهای این صفحه

بازخوانیِ مصاحبه‌ای قدیمی با «خلیل عقاب»

ابرقهرمانی از سرزمین پارس!

مصطفی رفعت

اول فروردین‌ماه سال ۹۳ بود که فرصتی دست داد تا با پدر سیرک کشورمان درآستانه ۹۰‌سالگی‌اش به‌گفت‌وگو بنشینم؛ اسطوره‌ای که شکلی تازه از سرگرمی را به ایران آورد و سال‌ها برای گسترش فرهنگ آن تلاش کرد. رکورد بلندکردن یک فیل دو‌تُنی همچنان در کتاب رکوردهای گینس به‌نام اوست و این برای هر ایرانی یک افتخار است. «خلیل عقاب» یک نام قدیمی‌ست اما حتی نسل حاضر هم او را می‌شناسند؛ همان‌قدرکه در جهان به‌عنوان پدیده از او یاد می‌شود. صحبت با مردی‌که ۴۵۰‌کیلوگرم را با دندان‌هایش بلند کرده و ۲۰‌سال در تمام دنیا، نمایش‌های مختلفی باموفقیت داشته، لذت عجیبی دارد. برای مصاحبه باید به مرکز «بوستان ولایت» می‌رفتم. چادر سیرک با همه عظمت نشان می‌داد تنها سیرک ایران را کجای پارک پیدا کنم. دورِ چادر را کانکس‌های مختلف پر کرده بودند و سوپرمنِ ایران هم با محاسن سفیدش در یکی از همین کانکس‌ها از ما پذیرایی کرد. یک پوستر قدیمی روی در اتاق نصب شده بود: تصویری از خلیل عقاب در‌حال‌بلندکردن وزنه. پوستر مربوط به هنرنمایی او در سیرک «جری کاتل» معروف بود و این عبارت در کنارش خودنمایی می‌کرد: «او یک فیلم را از روی زمین بلند می‌کند!» زیر پوستر به‌انگلیسی نوشته‌اند: «ابرقهرمانی از سرزمین پارس برای اولین‌بار اینجاست!» دورتادور اتاق را لوح‌های تقدیر، کاپ‌ها و تصاویر مختلف گرفته بود. تصویر همسر مرحوم وی؛ «شهلا اشکبوس» میان آن‌ها خودنمایی می‌کند. استاد در میان خاطراتش و جایی نزدیک به حیوانات محبوبش و نزدیک به چادر سیرک؛ جایی‌که دنیای خودش را ساخته، دل به روزهای گذشته‌ زد. او را از زاویه‌ای دیگر شناختم؛ نه آن پهلوانی که اولین‌بار شیر و خرس را وارد ایران کرد؛ بلکه مردی دنیادیده که برای خودش آشپزی می‌کند، به عشق احترام می‌گذارد، نوه‌هایش دنیایش هستند، دلش برای همسرش تنگ شده، یکی از دو ببر سفید دنیا را دارد، عاشق حیواناتش است، هنوز جدی ورزش می‌کند و البته از موش چندشش می‌شود! این شما و این‌هم عقاب شیراز ایران. برای حفظ فضای مصاحبه، دست به تغییر زمان‌ها نزده‌ام و آن‌را به‌همان‌شکل که سال 93 منتشر شده، دراینجا آورده‌ام.

عقاب؛ سلطان پرندگان
نام اصلی‌ام خلیل طریقت‌پیما‌ بوده. لقب «عقاب» که در ذهن مردم مانده و مرا با آن می‌شناسند، انتخاب خودم بود. آن‌سال‌ها برای خودم فکر می‌کردم اگر دنیا را به چهار قسمت تبدیل کنیم، بخشی را آب و موجوداتش گرفته‌اند، بخشی را جنگل‌ها و درندگانش گرفته‌اند، بخشی را آسمان و پرندگانش؛ و بخشی را هم آدم‌ها اشغال کرده‌اند. من همیشه به پرندگان علاقه خاصی داشتم و به‌نظرم سلطان همه پرندگان «عقاب» بود. ازطرفی باید اسمی را انتخاب می‌کردم که تلفظ آن راحت و سریع باشد و مردم به‌راحتی آن‌را به‌خاطر بسپارند. این‌ماجرا مربوط به اوایلی‌ست که می‌خواستم وارد ‌ماجراهای پهلوانی شوم. یادم هست در بچگی وقتی اولین‌بار در آسمان عقاب را دیدم، اسمش را نمی‌دانستم و پدرم به من گفت که نامش چیست. از همان‌موقع این اسم در ذهنم ماند.

پریدن از حوض شش‌متری مدرسه
راستش علاقه‌ای به تحصیل نداشتم و حتی دیپلم را هم به‌اکراه گرفتم. از همان کودکی جنب‌وجوش خاصی داشتم. یک‌جورهایی آرام‌و‌قرار نداشتم. جثه‌ای نداشتم اما زورم زیاد بود. این زور یک‌جورهایی نظرِ خدا بود. انگار جوهر خاصی در من بود. فامیلی داشتیم که اهل زورخانه بود و من از او تمرین‌هایی را یاد گرفته بودم؛ مثلاً چند‌جور شنا‌رفتن بلد بودم که با بچه‌های محل آن‌ها را انجام می‌دادیم و با هم مسابقه می‌گذاشتیم. در مدرسه از دستم راضی نبودند؛ اما بیرون از مدرسه دوستان زیادی داشتم. سرِ نترسی داشتم. یک حوض آب شش‌متری در مدرسه‌مان بود که از روی آن می‌پریدم. اصلاً هم فکر نمی‌کردم که ممکن است نتوانم و مشکلی برایم پیش بیاید. اینکه می‌گویند هرکسی هر‌چه دارد از پَر قنداق است، درمورد من کاملاً صدق می‌کرد.

کتک به‌خاطر شکایت همسایه‌ها
بچه شیطانی بودم و همسایه‌ها و مغازه‌دارها همیشه از دستم شاکی بودند. خدابیامرز پدرم آن‌روزها وقتی خانه می‌آمد می‌پرسید «بیرون چه‌کار کرده‌ای که هرکس مرا می‌بیند از تو می‌نالد و می‌گوید پسرت فلان کار را کرده است». بنده خدا نمی‌دانست با من چه‌کار کند. در مدرسه، چوب‌فلک بود و در خانه هم پدرم مرا کتک می‌زد؛ اما این‌ها باعث نشد از شر‌و‌شوری من کم شود.

از «میل» زورخانه تا ورزش سالمندی
برادر کوچکم آن‌ایام مدتی کُشتی کار کرد اما پدرم دیگر روی خوش نشان نداد و ‌گفت: همین‌که خلیل به‌سمت این‌کارها رفته کافی‌ست. برادرم هم به‌ناچار کشتی را کنار گذاشت. در خانواده‌مان هیچ‌کس زور مرا نداشت. یکی از اقوام که زورخانه داشت، وقتی علاقه مرا به ورزش دید، مرا با خودش برد و من هم از همان‌موقع به این ورزش دل‌بسته شدم و تا همین‌امروز با ورزش زندگی می‌کنم. آدم‌هایی‌که با ورزش بزرگ شده‌اند، حالِ ماهی‌هایی را دارند که اگر آب را از آن‌ها بگیری دوام نمی‌آورند. همین‌حالا هم حداقل هفته‌ای سه‌روز ورزش می‌کنم. درحال‌حاضر با دستگاه و وسایل، ورزش می‌کنم. آن‌زمان‌ها در زورخانه سنگین‌ترین میل را هوا می‌انداختم. در ورزش باستانی پیشرفت شایانی کردم. بزرگان این‌رشته مانند «عباس شیرخدا» سابقه مرا می‌دانند.

آشپزی در سفرها
دراین‌سال‌ها سفر زیاد رفته‌ام؛ البته برای کار بوده. من از آن جوانی هم علاقه نداشتم یکجا بند شوم. حتی بارها به من پیشنهاد شد که باغ‌وحشی را دایر و آن‌را اداره کنم؛ اما یکجا‌ماندن کار من نبود. یکی از جاذبه‌های کار با سیرک برایم همین گشتن‌ها بوده و اینکه مدام در سفر باشم. در‌آن‌سفرها زندگی را به‌شکل جالبی تجربه کردم. خودم آشپزی می‌کردم و یک ستاره تنها به‌دنبال آرامش بودم.

شیرخوارگیِ یک کودک ضعیف و سیاه
سومین فرزند خانواده بودم. اولین بچه، دختر بود. برادری داشتم که در دوسالگی در حوض افتاد و خفه شد. خواهرم هنوز زنده است و نزدیک صدسالش است. برادر کوچک‌ترم لیسانس زبان است. آن‌طورکه مادربزرگم بعدها به من گفت؛ آن‌زمان من شش‌ماهه بودم. یک‌جورهایی شیربه‌شیر بودیم و شیرهایی که من باید می‌خوردم را به برادرم می‌دادند. گویا مادرم چون من خیلی ضعیف و زشت بودم، دوستم نداشت و این، عظمت خدا را نشان می‌دهد که آن بچه رنجور، بعدها فیلی یک‌تن و ۸۰۰‌کیلوگرمی را بلند کرد! شاید فوت برادرم درآن‌سال به‌خاطر ناشکریِ مادرم بود. آن‌طورکه مادربزرگم بعداً برایم گفت؛ مادرم گفته بود دوست نداشت به من شیر بدهد. من ۱۴‌ساله بودم که مادرم فوت کرد و فرصت نشد ببیند آن بچه سیاه و زشت و لاجان، توانسته چه زور زیادی پیدا کند.

اجرای تک‌نفره
وقتی از سفر هند برگشتم، نگاهم به داشتن سیرک، جدی شد. البته پول نداشتم. وقتی در هند برای اولین‌بار سیرک را دیدم، تصمیم گرفتم تا هرطورشده در ایران سیرک دایر کنم. با بضاعت آن‌زمان، یک ماشین دوطبقه درست کردم که بروم و نمایش‌های سیار اجرا کنم. یکی از طبقاتش، قفس خرس و شیر بود. چندتا دستیار هم داشتم که در برنامه‌ها به من کمک می‌کردند. تمام اجراها با خودم بود. این‌کار را ادامه دادم تاآنکه وارد سینما شدم. چندسالی در کار بازیگری بودم و فیلم‌نامه‌های بعضی کارهایم را نیز خودم نوشتم؛ اما بعد دیدم این‌کار، مرا ارضا نمی‌کند و آن‌چیزی نیست که دنبالش بودم.

شکستن پای وزنه‌بردار جوان
دقیقاً نمی‌دانم چه‌زمانی متوجه شدم زورم زیاد است! یادم هست در زورخانه کشتی که می‌گرفتیم دو،‌سه‌نفری می‌ریختند رویم اما نمی‌توانستند من را بلند کنند. خیلی هم فرز و چابک بودم. مدتی هم وزنه‌برداری کار کردم. یک‌بار در جمعی دوستانه مشغول وزنه‌برداری بودم که پایم شکست و نتوانستم دیگر به ورزش حرفه‌ای ادامه دهم. هرچند روحم دنبال کار دیگری بود. وقتی وارد کار نمایش شدم، این‌را بیشتر حس کردم که اجرای برنامه سیرک بیشتر برایم مناسب است؛ مخصوصاً وقتی برای خودم کار و برنامه اختراع می‌کردم تا مثلاً نمایش‌های جدیدی داشته باشم. راستش درواقع، هیچ مربی‌ای هم نداشتم.

پهلوان به‌دنبال سیرک
بعد از چندسال کار در سینما احساس کردم باید بروم شانسم را در خارج‌ازکشور امتحان کنم. دوستی داشتم که خدا رحمتش کند. او خیلی دراین‌مسیر به من کمک کرد و راه را به ما نشان داد. آن‌زمان در سوئد روزنامه‌ای به‌نام «اکو» چاپ می‌شد که مخصوص سیرک‌ها بود. این دوست به من گفت عکس و مشخصات خودت را به آن‌ها بده تا چاپ کنند و بعد منتظر باش تا از سیرک‌ها تماس بگیرند. دوستی که می‌گویم؛ خودش آکروبات کار می‌کرد و زبان هم بلد بود. به‌همین‌علت راهنمای خوبی برایم شد تا وارد کار سیرک شوم.

بنیان‌گذار قوی‌ترین مردان جهان
بی‌اغراق بگویم برنامه‌های نمایشی که حالا با نام «قوی‌ترین مردان ایران» و امثال آن، راه افتاده را بار اول من در جهان شروع کردم. سال ۱۹۷۰؛ یعنی بیش از ۴۰‌سال‌قبل که اصلاً چنین خبرهایی نه در ایران؛ که حتی در جهان هم نبود. آن‌سال یک فرد انگلیسی در یکی از برنامه‌ها دعوت کرد تا برنامه‌ای با روال زورآزمایی درست کنیم که بنیان همین مسابقات قوی‌ترین مردان شد. درآن‌برنامه افراد خیلی قوی می‌آمدند و کارهایی مانند کشیدن کامیون را انجام می‌دادند؛ درحالی‌که هیچ‌کدامشان مانند من نمی‌توانستند این‌کار را با دندانشان انجام دهند. من هم به او کمک کردم تا این‌برنامه پا بگیرد.

تجربه عشق با همسرم
نظرم این‌است‌که مرد بعد از ۴۰‌سالگی اگر ازدواج نکرده باشد، حس غریبی و تنهایی می‌کند. آن‌موقع اگر کسی به من می‌گفت چرا ازدواج نمی‌کنی؟ وزنه‌هایم را نشان می‌دادم و می‌گفتم این‌ها خانواده من هستند! نمی‌دانم آمدن «شهلا» چه اتفاقی بود که نتوانستم او را پس بزنم. پدرش شهردار تهران بود و موافق ازدواجمان نبود (چون سنم خیلی‌زیاد بود)؛ اما «شهلا» دوستم داشت و اصرار کرد تااینکه مرحوم «اشکبوس» قبول کرد. متأسفانه همسرم حدود پنج‌سال‌پیش در حادثه رانندگی در یک سفر کاری که از اصفهان برمی‌گشت، فوت کرد. اتفاقی‌که رویم اثر خیلی بدی گذاشت. این‌روزها در نبودن او بسیار احساس دل‌تنگی می‌کنم. من، عشق را با «شهلا» تجربه کردم.

سر در دهان شیر، وحشت از موش
از هیچ حیوانی نمی‌ترسم. مار گرفته‌ام و سرم را در دهان شیر برده‌ام؛ اما راستش از موش چندشم می‌شود! جانوری موذی و ضرر‌رسان است. حیوان کثیفی‌ست. از آن بدم می‌آید. هفت‌قلاده ببر داریم، خرس، مار، تمساح، اسب‌های پونی، سگ و میمون در‌این‌سیرک داریم. عاشق حیوان‌هایم هستم. وقتی تلفات جانوری داریم، همگی غصه می‌خوریم و گریه می‌کنیم. یک‌جورهایی مانند بچه‌هایم هستند. پسرم هم خیلی برای آن‌ها زحمت کشیده و آن‌ها را دوست دارد. این حیوانات را به‌سختی دراین‌سال‌ها جمع کرده‌ایم و به آن‌ها رسیده‌ایم. یکی از دو ببر سفید دنیا را من دارم که این، خودش افتخاری‌ست.

یکه‌بزن محله با مشت انفجاری
جوان که بودم گاه دوستانم می‌آمدند دنبالم برویم دعوا! راستش آن‌زمان‌که سنم کمتر بود، می‌رفتم؛ اما بعدها نه. حتی به‌همین‌خاطر هرگز به‌سمت بادی‌گارد‌شدن نرفتم؛ چون دوست ندارم به کسی زور بگویم. خیلی‌زود متوجه شدم که نباید از زورم سوءاستفاده کنم. گاهی حتی در محل که راه می‌رفتم و حرف‌هایی را درباره‌ام می‌شنیدم، خودم را به نشنیدن می‌زدم. یک‌بار یادم هست در جایی بودم که دعوا شد. من هم عصبانی شدم و با مشت به دیوار اتاق کوبیدم که چند‌سانتی‌متر دستم در دیوار فرو رفت! همین بس بود که دعوا ادامه پیدا نکند. طرف، بی‌خیال شد و رفت. فردایش به من گفته بود؛ فکر کردم اگر آن مشت توی سر من خورده بود، چه می‌شد!

داماد فراری
هیچ‌وقت نمی‌خواستم ازدواج کنم؛ بااینکه هر‌جا می‌رفتم و حتی خارج‌ازکشور که بودم، خیلی‌ها بودند که دوست داشتند با من ازدواج کنند. همسرم نیز در همین برنامه‌ها مرا که دید، عاشقم شد. وقتی ازدواج کردیم، من ۴۵‌سالم بود و او ۱۵‌سال داشت. «شهلا» خیلی به کارهای سیرک علاقه داشت و دختر باهوشی بود. خیلی زود وارد سیرک شد. صاحب دو فرزند شدیم؛ «شهرزاد» و «ابراهیم» که هر‌دوی آن‌ها هم در سیرک فعالیت داشتند. «شهرزاد» خیلی به اسب علاقه داشت و در سیرک، با اسب کار می‌کرد. کارش هم خوب بود؛ اما بعدازازدواج، به آمریکا رفت و دو فرزند هم دارد. پسرم هم مربی خرس بوده و مدیر داخلی کارهای سیرک است و با زن و بچه‌اش در ایران زندگی می‌کند. یکی از نوه‌هایم را به‌یاد من «خلیل» اسم گذاشته‌اند.

نوه‌هایی با ژن دوطرفه
نوه‌هایم شیرین‌ترین بخش زندگی‌ام دراین‌سال‌ها هستند. آن‌ها هم یک‌جورهایی خون «خلیل عقاب» در رگ‌هایشان است. گاهی که برای دیدنم می‌آیند در تمرین‌ها کنار بچه‌های سیرک پشتک می‌زنند و کارهایی را انجام می‌دهند. عروسم ژیمناست است؛ او ترکمن روس است و نوه‌ها از هردوطرف، ژن این‌کار را دارند.

دغدغه سیرک ثابت
تمام سعی‌ام دراین‌سال‌ها این‌بوده‌که فرهنگ سیرک را در ایران جا بیندازم. من کشورهای مختلف جهان را دیده‌ام. بعضی کشورها با ۱۵‌میلیون‌نفر جمعیت دو سیرک دارند؛ اما ما هنوز یک سیرک ثابت نداریم. سیرک، جزو هنرهای زنده نمایشیِ جذاب است. در سیرک، هنرمندانی می‌آیند که سال‌ها زحمت کشیده‌اند و روی زندگی‌شان ریسک می‌کنند تا مخاطب، آن‌ها را ببیند و برای لحظاتی حیرت کرده و سرگرم شود. سیرک، قابل‌قیاس با هیچ هنر نمایشیِ دیگری نیست.

دوستی با حیوانات
می‌گویند سیرک برای حیوانات خوب نیست؛ اما تجربه منی که ۲۷ کشور را گشته‌ام و سیرک‌های مختلف را دیده‌ام، می‌گوید که سیرک، محل امن‌تری برای حیوانات است؛ به‌شرطی‌که محبت در وسط باشد. هیچ‌کدام از بچه‌های سیرک ما حیوانات را با تنبیه و کتک تربیت نکرده‌اند. من و اعضای تیم با این حیوانات دوست هستیم. آن‌ها را دوست داریم و آن‌ها هم به ما علاقه دارند. هزینه بالایی را صرف نگهداری، تغذیه، بهداشت و پزشک آن‌ها می‌کنیم. سیرک همیشه با حیوانات دست‌آموزش معنا شده است. هدفم هیچ‌وقت این نبوده که جانورها را اسیر کنیم.

 

موقعی‌که فیل بلند می‌کردم، آدم‌هایی از اسکاتلند می‌آمدند که من تا شانه‌شان بودم. آن‌زمان من زیر ۱۰۰‌کیلو بودم. این‌ها یک‌هفته می‌آمدند و می‌نشستند و صحنه فیل‌بلند‌کردنم را می‌دیدند. یک‌بار مدیر سیرک صدایم زد و از میان پرده، آن‌ها را نشانم داد و گفت: «این‌ها پهلوان‌های اسکاتلند هستند و کارهای عجیب‌و‌غریبی انجام می‌دهند. این‌ها وقتی تو را می‌بینند، مدام با هم پچ‌پچ می‌کنند». بعد از برنامه آمدند و گفتند که چند‌روز پشت‌سرهم است که می‌آییم و برنامه‌تان را می‌بینیم. خیلی برنامه خوبی داری. یکی از آن سه‌نفر گفت: «چرا فیل بلند می‌کنی؟» گفتم: «خب چه‌کار کنم؟» گفت: «ما کارهایی یادت می‌دهیم که خیلی انرژی صرف نکنی و پول گیرت بیاید». گفتم این پول‌ها مال خودت! روزی‌که وارد این‌کار شدم، از خدا خواستم کارهایی بکنم که هیچ‌کس نتواند. گفت: «پس خواهشی داریم؛ می‌شود این حمایلت را به ما بدهی؟» گفتم: «بیا مال شما! این حمایل نیست که فیل را بلند می‌کند؛ زور بازوی من است».

ارسال دیدگاه شما

هفته‌نامه در یک نگاه
ویژه نامه
بالای صفحه