دریچه

فردوسی شاه شناس

اسداله ناظری

 دیده می‌بایدکه باشد شه شناس   
               تا شناسد شاه را در هر لباس
درباب احوال فردوسی سخن بسیار نوشته اند ولی از اشاره به پایان زندگی او که درواقع پایان شاهنامه می‌باشد سخن بسیاراست. گرفتاری فردوسی ازروزهایی شروع می‌شود که شاهنامه رازیربغل زد و خود را ازطوس به غزنه رساند. بعضی ها اصراردارند این نکته را انکارکنند، یا فردوسی را شماتت کنندکه چراکتاب را به سلطان تقدیم کرد، و بعضی هم سلطان را متهم می‌کنند که قدر فردوسی را ندانست و کتاب و  فردوسی را کنارگذاشت. واقعیت این است که فردوسی می بایست شاهنامه را به غزه ببرد، زیرا این شهرپایتخت بود و بسیاری از بزرگان ذوق وادب واهل تاریخ و تفسیر و علوم انسانی درآن مسکن داشته‌اند و مجالس و محافل ادبی مهم درآن شهرتشکیل می‌شده است و البته فریضه‌ی کسی که کاری بزرگ درادب کرده آنست که آن را به مجامع ببرد و، به قول امروزی ها ارایه و پِرزانته نماید. ملاقات فردوسی و سلطان محمود هم امری قابل پیش بینی است زیرا مسلم است وقتی درپایتخت گفته شودکه چنین کارعظیمی به دست یک تن شاعرخراسانی روی داده، لامحاله شاه با اوملاقات خواهدکرد. پادشاه که هرچند لابد توی رختخواب،ب اکنیزکانی که پایش را می‌مالیده اند، به ترکی صحبت می کرده است، اما در دیار و درمقالات رسمی همه جاپارسی‌گوی بود و همه جا فارسی زبانان را تشویق می‌کرد، ووزارت و امور دیوانی خودرا، طبق معمول همه ی ترکان، به فارسی زبانان سپرده بود، وتنها امرای نظامی او بودند که تُرک ها و قوم و خویش هایش بودند. به هرحال مقصود این است که رفتن فردوسی به غزنه و ملاقات باسلطان،هوه اموری پیش پا افتاده وقابل پیش بینی است. مساله ازساعت ملاقات این روستایی زاده باشاه غزنوی شروع می شود-پادشاهی که به قول یکی ازمورخانش "ازبیم سَطوتِ او،گَردازقعرِدریابرخاستی". ببینیم این ملاقات چکونه بود؟ فردوسی، روزِشاهنامه خوانی درحضورسلطان محمودهم دست ازیکدندگی برنداشت: به روایت تاریخ سیستان"بوالقسم فردوسی شاهنامه به شعرکرد، و بر نام سلطان محمودکرد، و چندین روز همی برخواند. محمودگفت: همه شاهنامه خودهیچ نیست مگرحدیثِ رستم، واندرسپاه من هزارمردچون رستم هست...بوالقاسم گفت: زندگانی خداوند درازباد، ندانم اندرسپاه اوچند مرد چون رستم باشد، اما این دانم که خدای تعالی خویشتن را هیچ بنده چون رستم دیگرنیافرید،...و این زمین بوسه کرد و برفت. ملک محمود وزیر را گفت:"این مردک مرا به تعریض دروغ‌زن خواند!"وزیرش گفت: بایدکُشت! هرچند نیافتند..."می گویند این وزیری که با این سادگی گفت: ببایدکُشت!ا حمدِحسنِ میمندی بوده است.(البته اگر اهل تاریخ بی احتیاطی نکرده باشندزیرا احمدِحسنِ میمندی بزرگ‌ترازآن است که سعایت یک شاعر راکرده باشد.)نوشته‌اندکه:"چون میمندی سوی ادب ومباسطت وقلت مبالات فردوسی درخاطرسلطان متمکّن گردانید، فرمود که بامدادان، قِرمَطی را(مقصودفردوسی است)درپایِ پیل اندازم، و عقوبت او را عبرت سایربی ادبان سازم"! بیچاره فردوسی، درهجونامه‌ها گفته است که:
       مرا بیم دادی  که  درپای  پیل               تنم رابسایی چودریای نیل
       نترسم که من مرگ رازاده ام                 به بیچارگی دل بدوداده ام
این حرف هست که "احمدِحسن میمندی ،شصت بَدره سیم به فردوسی داد، و فردوسی آن‌را به فقایی بخشید. سلطان که شنید بر حسن خشم گرفت که من گفتم یک پیلوارزَربده دهند، تو انعام مرا بی وزن کردی و مرا در زبان شعرا انداختی، و او درجواب گفت: که فردوسی دراَنعام سلطان به چشم حقارت نگاه کرد...". فصیحی اشاره ای داردکه وقتی سلطان محمودمی خواست برای قضای حاجت به دست شویی رود، فردوسی روی پای سلطان افتاد و تضرع نمود، سلطان کمی آرام شد، ولی فردوسی دیگر در ولایت غزنه باقی نماند و"چون به منزل خود معاودت نمود، چند هزار بیت دیگرگفته بود، امابیاض نبرده، مسوّدات (پیشنویس )راپاره پاره کرد، ودرآتش انداخت، وبسوخت..."اینکه فردوسی به مازندران رفته باشدوبه خدمتِ ملوکِ آل زیاررسیده باشد هیچ بعیدنیست، ولی البته اشعاروصفِ مازندران درسلطنت کاوس.
             که  مازندران  شاه  را  یاد باد     
                                 همیشه  بر و بومش آباد باد
              که دربوستانش همیشه گل است    
                                 زمینش پرازلاله وسنبل است
مربوط به این مازندران نیست، دکترکیا که خودش مازندرانی است ودکترحسین کریمان، به درستی ثابت کرده اندکه این اشعار در وصف جای دیگراست ومربوط به سفرکیکاووس به هاماران است- نه مازندران –منتهی هیچکدام به زبان نیاورده اندکه بابایک خطاط،چون برایش هاماوران ثقیل بوده –آنرامازندران خوانده ونوشته،وهمه اشتباهات از همین جا شروع می شود:که هاماوران شاه را یادباد،، ولی درجاهای دیگرکه صحبت مازندران است-همین مازندران خودمان است وقتی منوچهری می گوید:
       برآمد زکوه ابر مازندران           چو مار شکنجی و ماز اندران
چرا فردوسی اسم مازندران را نیاورده باشد و نگوید: سوی گرگساران و مازندران؟ حکام مازندران فرزندان ساسانیان بودند و آن طورکه ابوالمویدبلخی گفته "سیزدهم پدرایشان کاووس بن قباد برادرنوشیروان بود:. و بنابراین احتمال بسیارهست که فردوسی خود را به آن دیارهم رسانده باشد. می‌گویند فردوسی، ابیاتِ هجونامه را، به ایاز-غلام سلطان محمود-سپرده و البته این کارعاقلانه ای بود زیرا می دانست که مستقیما به نظرِسلطان خواهدرسید، چه ایاز نزدیک‌ترین فردبه سلطان بود، و به همین دلیل خیلی زود اثرآن ظاهرشد. اما همه ی اینها حرف بود، آدمی به این سادگی تسلیم مرگ نمی شود. خیلی بدبختی وسختی را حاضر است تحمل کند. نتیجه معلوم بود: دربدری و غُربت و فقر و ناداری، و آرزوی یک نمکسود(یک شکمبه قُرمه)، ونانِ کشک ویک بارِهیزم،وبالاخره پیری وآرزوی مرگ.
      الا ای بر آورده  چرخ  بلند                به پیری چه داری مرامستمند؟
       چوبودم جوان برترم داشتی              به  پیری  مرا خوار بگذاشتی
وهمه ی بدبختی ها برای این کشیدکه می خواست به سلطان محمودِ"ترک"حالی کندکه:
      جهان آفرین تا جهان آفرید               سواری چو رستم نیامد پدید
چه خوش گفت آنکه گفت: مصیبت بود یری و نیستی... چنانکه نظامی  می فرماید:
     مبادا که در دهردیر ایستی                      مصیبت بود پیری ونیستی
بعدها که محمود زاولی ازکرده ی خودپشیمان گشت، فرمود: "شصت هزاردینارِابوالقاسم فردوسی را با شترِسلطانی به طوس بَرند  و از او عُذر خواهند...چون آن نیل به سلامت به شهرطبران رسید، ازدروازه ی رودبار، اشتردرمی‌شد، و جنازه ی فردوسی به دروازه یرزان بیرون همی بردند".
                زرفرستادن محمودبدان می مانست  
                               نوشداروکه پس ازمرگ به سهراب دهند
من حدث می‌زنم که(باستانی پاریزی) فردوسی قربانی رقابت و سعایت همکاران خودش، چون شاعران دربارغزنه، شده باشدکه مثلاامیرمعزی می‌گفت:
             گرچه او از روستم  گفتست بسیاری دروغ    
                              گفته ی ماراستست ازپادشاه نامور
             من عجب دارم زفردوسی که تاچندان دروغ  
                             ازکجاآوردوبیهوده چراگفت این سمر
             در قیامت  روستم  گوید که  من  خصمِ توام   
                تاچرابرمن دروغ محض بستی سربه سر...
مقصود این است که با وجود همه فحش هایی که مابه سلطان محمودغزنوی می دهیم، در دربارغزنه، اگر یک تن حامی این روستایی لجوج و بی پروا بود، همان خود محمودغزنوی بوده-لاغیر، چوبی که فردوسی خورده از همکاران و هم‌چراغان خودش بوده که نتوانسته بودند دکان او را باز ببینند، وکاری کردند تا فردوسی آن هجونامه را به زبان آورد و همه پل ها را پشت سرخراب کرد. دربالاگفته شدمحمودزاولی از آن جهت خوانده اندکه مادرش دخترپادشاه زاولستان بود: گویاخودفردوسی گفته:
    خسته درگه محمود زاولی دریاست          چگونه دریاکان راکرانه پیدانیست
    چه غوطه هازدم واندران ندیدم دُر            گناه بختِ من است،این گناه دریانیست
بنابراین محمودزاولی بارستم زاولی هم شهری بوده است. آیا نمی شود تصور کرد که فردوسی شاهنامه را بدین جهت پیش محمود برده وبرایش می خوانده که این محمود خود را احفادرستم می‌دانست؟ این نکته را می‌دانیم سبکتکین پدر محمود نیز خود را اولاد انوشیروان حساب می‌کردکه «درآن وقت که یزجرددربلادمرو در آسیابی کشته شد، درعهدخلافت...عثمان...اتباع واشیاع یزجردبه ترکستان افتادند، و با ایشان قرابتی کردند، و چون دو سه بطن بگذشت ترک شدند، وقصرهای ایشان درآن دیارهنوزبرجای است، وذکرنسبت به ایشان: امیرسبکتکین بن جوق قرابجکم بن قراارسلان بن ملت بن قرایغمان بن فیروزبن یزدجردبن شهریاربن (خسروپرویزهرمزین انوشیروان) بنابراین باید اشاره کردکه فردوسی چندان بی حساب هم شاهنامه را به دربارترکان غزنوی نبرده است.

ارسال دیدگاه شما

هفته‌نامه در یک نگاه
ویژه نامه
بالای صفحه