چرا ادبیات فارسی توسعهگراست؟
مهرداد ناظری
عدهای براینباورندکه ادبیات یک فضا و گفتمان یکپارچهای نیست که در سراسر تاریخ یک کشور وجود داشته باشد؛ اما درهرحال باید بپذیریم ادبیات بهمثابه بخشی از فرهنگ یک جامعه میتواند در نقاط تاریک و روشن آن ملت خودنمایی کند. درواقع ادبیات هر جامعهای میتواند بهمثابه ابزاری درراستای فهم خود و یادگیری شیوههای مواجهه با دیگران دانست؛ بنابراین اگر بپذیریم که ساختار یکپارچهای برای ادبیات نمیتوان قائل شد، سخنی بهگزاف نگفتهایم. باید درنظر داشت ادبیات از ساختهای متفاوتی تشکیل شده که هرکدام بهنوعی به پرسشهای خلاق انسانها پاسخ میدهد. درواقع با مجموعهای از ترکیبهای متعدد درکنارهم روبرو هستیم که میتواند به علایق، خواستهها، آرزوها و تمایلات کنشگران اجتماعی پاسخ دهد. وقتی درمورد ادبیات صحبت میشود عدهای این چالش را مطرح میکنند که چهچیز در برابر آن قرار دارد که بهصورت فرمی غیر ادبیات میتوان از آن سخن گفت. درواقع اینکه چهچیزی ادبیات است و چهچیزهایی خارجازآن میایستد، نکته بسیارمهمیست. مثلاً گفته میشود عدهای در نوشتههای ادبی خود از فحش و ناسزا استفاده میکنند. آیا فحش و ناسزا را میتوان بخشی از ادبیات دانست؟ آیا گفتمان فکری-ادبیاتی مبتنیبر خردورزی یا جنبههای تهوعآور و جنونآمیز انسان را نیز بهنمایش میگذارد. اینها نکاتیست که شاید نتوان بهسادگی به آنها پاسخ داد؛ اما باید بپذیریم که در برخی از کشورها مثل ایران ادبیات، نقش فراگیر و گستره وسیعی در ژرفنگری، تخیلگرایی، پاسخگویی به رؤیاها و همگرایی بین عین و ذهن را ایجاد کرده است. قابلیت ادبیاتهایی مثل ادبیات فارسی در ایناستکه در یک بافت هنری و فرهنگی خود جانمایی میکند و بهگونهایکه حتی برای بسیاری از افرادیکه دراینحیطه تولد نیافتهاند، میتواند حائزاهمیت باشد؛ اما نکتهای که شاید بتوان ادبیات فارسی را در قالبی متمایز مطرح کرد ایناستکه بهگونهای بهمثابه یک سمفونی تجلیهای متفاوتی را ایجاد کرده است. خارج از هر ارزشگذاری ملیگرایانه و افراطیگری ناسیونالیستی باید به اینموضوع توجه کرد که قالبهایی که در فضای ادبیات شکل گرفته بهخصوص درزمینه شعر توانسته بر روی مردم بسیاری از جهان تأثیرات عمیقی بگذارد. درواقع دراینجا ادبیات نه صرفاً یک فضای ذهنی که شاعر با عنصر خیال چیزی را سروده و دراختیار دیگران گذاشته و یااینکه این تصور شود یک تجربه بشریست که در قالب فضای گفتمانی زبان خود را نشان میدهد بلکه دلایل زیادی وجود دارد که میتوان اعتبار معنایی عمیقی را در آن مشاهده کرد که میتواند در قالب یک تجربه عمیق فلسفی یا حکمتی برای زیستن بهحساب آید. ازاینمنظر میتوان گفت ادبیات فارسی در قالبهایی که تولید شده نه صرفاً در قالب متون ادبی محض بلکه در یک فضای خلاق درپیآناستکه با کنشگر اجتماعی و مخاطب خود ازمنظر اخلاقی، ادراکی، باورپذیری و تجربههای زیباییشناختی همسازی ایجاد کند. درواقع میخواهد که کنشگر را با خود همسو ساخته و بهنوعی به او این امکان را بدهد که در باغی قدم بزند که درنوعخود از عناصر احساسی، زیباییشناسی و مصادیق ترکیبی دیالکتیکی عقل و احساس برخوردار است؛ بهعنوانمثال در شعر معروفِ
به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست
به غنیمت شمر ای دوست دم عیسی صبح
تا دل مرده مگر زنده کنی کائن دم از اوست
نه فلک راست مسلم نه ملک را حاصل
آنچه در سر سویدای بنیآدم از اوست
به حلاوت بخورم زهر که شاهد ساقیست
به ارادت ببرم درد که درمان هم از اوست
زخم خونینم اگر به نشود به باشد
خنک آن زخم که هرلحظه مرا مرهم از اوست
غم و شادی بر عارف چه تفاوت دارد
ساقیا باده بده شادی آن کائن غم از اوست
پادشاهی و گدایی بر ما یکسان است
که بر این در همه را پشت عبادت خم از اوست
سعدیا گر بکند سیل فنا خانه عمر
دل قوی دار که بنیاد بقا محکم از اوست
سعدی بهزیبایی مقوله شادی و دلایل شادزیستن را برای ما مطرح میکند. در جهانی که افسردگی و اعتیاد و خودکشی مقولههای اصلی برساخت آنرا شکل میدهد و مدرنیزاسیون یا مدرنیته نتوانسته پاسخ عمیقی درراستای شادزیستن بدهد و ازسویی زندگی در جامعه مصرفی باعث شده که انسانها به مرحلهای از شیوارگی برسند بهگونهایکه این شیشدگی انسان مانع اصلی حرکت و تحرک و پویایی روان درراستای بهینه زیستیست، شاعر ایرانزمین بهزیبایی مسیری را برای ما مشخص میکند. او در پیوندی که بین انسان و جهان معنا برقرار میکند در یک رابطه دیالکتیک هم فراخوان بین انسان و خدا راز زیستن و دریافت شادی و برمبنای شادی حرکتکردن را در ما معنادار میکند و فلسفه مدعای سعدی بهگونهایستکه به ما این امکان را میدهد در یک تقابل بین خشونتهای دریافتشده از جهان مدرن و پذیرش خودکشی راه دیگری را دراینمسیر انتخاب کنیم و این بهمعنای آناستکه انسان میتواند شادزیستن را دریافت نموده و در خود آنرا پرورش دهد؛ درکل اگر بخواهیم خصلتهای ادبیات فارسی را بشناسیم میتوان در یک صورتبندی کلی چهار خصلت را در آن شناسایی و موردتوجه قرار داد:
1. فلسفه معنابخشی به زندگی
بدون شک یکی از موضوعات مهم در ادبیات فارسی توجه به فلسفه زندگیست. درواقع شعرای بزرگ و نامی ایران از گذشته تا حال مثل سعدی، حافظ، مولانا، فردوسی، خیام، صائب تبریزی، احمد شاملو، فروغ فرخزاد، اخوان ثالث، فریدون مشیری، سهراب سپهری و ... همهوهمه بهنوعی به فلسفه معناسازی و معنادهی به زندگی توجه ویژهای نشان دادهاند. البته نمیتوان گفت که دراینجا یک فلسفه مشخص و معین وجود دارد؛ اما آنچه برای شاعر و نویسنده ایرانی حائزاهمیت است توجه بهایننکته است که باید فلسفه معنادهی زندگی توجه شود. درواقع اگر مفهومی برای زندگی وجود نداشته باشد، زندگی عاری از معنا نمیتواند در تحقق و شکوفایی خود خلاق مؤثر باشد. اگر ازمنظر جورج هربرت مید به اینقضیه نگاه کنیم درواقع در تقابلی که بین من اجتماعی (ME) و من اندامی (I) یا من برتر وجود دارد این انسان خودساخته و خلاق است که میتواند من برتر خود را نمایان سازد. بانگاهیبه این شعر معروف احمد شاملو میتوان تاحدزیادی اینموضوع را دریافت:
اشک رازیست
لبخند رازیست
عشق رازیست
اشک آن شب لبخند عشقم بود
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی
من درد مشترکم مرا فریاد کن
درخت با جنگل سخن میگوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن میگویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشههای تو را دریافتهام
با لبانت برای همه لبها سخن گفتهام
و دستهایت با دستان من آشناست
در خلوت روشن با تو گریستهام برای خاطر زندگان
و در گورستان تاریک با تو خواندهام زیباترین سرودها را
زیرا که مردگان اینسال عاشقترین زندگان بودهاند
دستت را به من بده
دستهای تو با من آشناست
ای دیریافته با تو سخن میگویم
بسان ابر که با توفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با دریا
بسان پرنده که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن میگوید
زیرا که من ریشههای تو را دریافتهام
زیرا که صدای من با صدای تو آشناست
او بهخوبی نشان میدهد که لبخند و اشک و درک و شادی رازهاییست عمیق که اگر انسان بتواند آنها را بفهمد و از سطح آن عبور کند میتواند به فلسفه عمیق زندگی دست یابد؛ بنابراین باید درنظر داشت اولین ویژگی و مبانی کلی برای یک زندگی خلاق توسعهیافته ایجاد فضایی برای بهترزیستن و گونهای کنشکردن که در آن مبانی فکری و جهانبینی ذهنی کنشگر براساس یک اندیشه عالمانه و هستیشناسانه شکل گیرد. این چیزیستکه در ادبیات فارسی به گونههای مختلف روایت میشود. مثلاً خیام بهگونهای باتوجهبه درحالزیستن نوعی از فلسفه عامه گسترده را نشان میدهد:
این یک دو سه روزه نوبت عمر گذشت
چون آب به جویبار و چون باد به دشت
هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت
روزی که نیامده است و روزی که گذشت
بنابراین ملاحظه میشود که توجه به فلسفه حیات از جمله نکاتیست که بهشیوههای گوناگون در نگاه نویسندگان و شعرای ایرانی بر آن توجه و تأکید شده است.
۲. درک عاشقانه داشتن از هستی
بدون شک یکی از مبانی اصلی ادبیات ایران توجه به مقوله عشق است. در مقوله عشق باز ما با تجربههای زیسته عمیق و متفاوت و متنوعی روبرو هستیم و هریکاز شعرا و نویسندگان ما بهگونهای این کلام و گنجینه را برای ما معنا میکنند. مثلاً مولانا در قبال عشق میگوید:
هر چه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم خجل باشم از آن
اما برخی از شعرا مثل حافظ تلاش میکنند تاحدی معنای عمیقی از عشق را برای ما برسازی کنند؛ بهگونهایکه ما بتوانیم با آن خودشناسی و خداشناسی را انجام دهیم:
راهیست راهِ عشق که هیچش کناره نیست
آنجا جزآنکه جان بسپارند، چاره نیست
هر گَه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کارِ خیر حاجتِ هیچ استخاره نیست
ما را ز منعِ عقل مترسان و می به یار
کان شِحنه در ولایتِ ما هیچکاره نیست
از چشم خود بپرس که ما را که میکُشد؟
جانا گناهِ طالع و جرمِ ستاره نیست
او را به چشمِ پاک توان دید چون هلال
هر دیده جایِ جلوه آن ماه پاره نیست
فرصت شُمُر طریقه رندی که این نشان
چون راهِ گنج بر همهکس آشکاره نیست
نگرفت در تو گریه حافظ به هیچ رو
حیران آن دلم که کم از سنگِ خاره نیست
اما فریدون مشیری بهنوعی از جهان بدون عشق گله و شکایت میکند. او در نقد وضع موجود در قالب شعر معناهای متفاوتی را مطرح میکند:
من نمیدانم
و همین درد مرا سخت میآزارد
که چرا انسان
این دانا
این پیغمبر
در تکاپوهایش
«چیزی از معجزه آنسوتر» ره نبرده است به اعجاز محبت ...
چه دلیلی دارد؟
چه دلیلی دارد که هنوز مهربانی را نشناخته است؟
و نمی داند در یک لبخند چه شگفتیهایی پنهان است ...
من بر آنم که در این دنیا
«خوببودن»
به خدا
سهلترین کارست
و نمیدانم که چرا انسان
تااینحد با خوبی بیگانه است؟
و همین درد مرا سخت میآزارد ...
او دراینشعر بهخوبی میگوید باتوجهبهاینکه مهربانی میتواند معجزهای را در زندگی بشر ایجاد کند اما کنشگر مدرن امروزی این انتخاب را نمیکند و او از این درد ابراز گلایه میکند. همه اینها نشان میدهد نگاه به عشق در ادبیات فارسی معنایی متفاوت دارد. درواقع بهنوعی شاعران و نویسندگان ایرانی میخواهند فضای گفتمانی خود را بر روی مقوله عشق بنا نهند. این توجه به عشق بهمثابه یک هسته مرکزی بهنوعی جایگاه ویژهای به ادبیات فارسی بخشیده. البته در ادبیات سایر ملل نیز معنای عشق وجود دارد؛ اما بهنظر میرسد ژرفانگری، عمقاندیشی و توجه ویژه به لایههای درونی عشق و بیان تجربههای زیسته متفاوت از آن بهنوعی این فرهنگ ادبی ایرانی را به نمونه منحصربهفرد مبدل ساخته است.
۳. خودکاوی
یکی از موضوعات مهم در فرهنگ غنی ایرانی توجه به مقوله خود است. درواقع بسیاری از شاعران ما بهمثابه یک فیلسوف معناگرا درپیآن هستند که حقیقت وجودی خود را بهتصویر بکشند. درواقع آنها میخواهند نشان دهند یک انسان بالغ انسانیست که بهجای توجه به بیرون به مقوله درون خویش توجه خاصی را مدنظر قرار میدهد. او میتواند با کنشگری فعال در خود و فهم عمیق معنایی که در دل و درون او وجود دارد راهی بهسوی توانمندی خود و عبور از مقوله نابالغی بیابد و بتواند در مسیر بلوغ و تغییروتحول حرکت نماید. مثلاً شاعر میگوید:
چشم دل باز کن که جان بینی
آنچه نادیدنیست آن بینی
گر به اقلیم عشق روی آری
همه آفاق گلسِتان بینی
بر همه اهل آن زمین به مراد
گردش دور آسمان بینی
آنچه بینی، دلت همان خواهد
وآنچه خواهد دلت، همان بینی ...
دل هر ذره را که بشکافی
آفتابیش در میان بینی
هر چه داری اگر به عشق دهی
کافرم گر جُویِ زیان بینی
جانگدازی اگر به آتش عشق
عشق را کیمیای جان بینی
از مضیق جهات درگذری
وسعت ملک لامکان بینی
آنچه نشنیده گوش، آن شنوی
وآنچه نادیده چشم، آن بینی
تا به جایی رساندت که یکی
از جهان و جهانیان بینی
با یکی عشق ورز از دل و جان
تا به عینالیقین عیان بینی
که: یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لا اله الا هو
یار بیپرده از در و دیوار
در تجلیست یا اولیالابصار
شمع جویی و آفتاب بلند
روز بس روشن و تو در شب تار
گر ز ظلمات خود رهی، بینی
همه عالم مشارق انوار ...
چشم بگشا به گلسِتان و ببین
جلوه آب صاف در گل و خار
زآب بیرنگ، صد هزاران رنگ
لاله و گل نگر در این گلزار
پا به راه طلب نِه و از عشق
بهر این راه توشهای بردار
شود آسان ز عشق کاری چند
که بُوَد پیش عقل بس دشوار
یار گو بالغُدوِّ و الآصال
یار جو بِالعَشِیِّ و الإبکار
صد رهت لنترانی ار گویند
باز میدار دیده بر دیدار
تا به جایی رسی که مینرسد
پای اوهام و دیده افکار
بار یابی به محفلی کآنجا
جبرئیل امین ندارد بار
این ره، آن زاد راه و آن منزل
مرد راهی اگر، بیا و به یار ...
که: یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لا اله الا هو
دراینجا بهخوبی به چشم دل توجه میشود. مقوله چشم دل و ظرفیتهای درونی خود را دیدن در شعر و ادبیات فارسی معنای عمیقی دارد و توجه به آن میتواند نقشی فراگیر درراستای خودکاوی و فهم بهتر از انسان را بهنمایش بگذارد. حافظ در شعر زیر بهخوبی بهمعنای حقیقت درونی انسان توجه میکند و میگوید:
سالها دل طلبِ جامجم از ما میکرد
وآنچه خود داشت ز بیگانه تمنّا میکرد
گوهری کز صدفِ کُون و مکان بیرون است
طلب از گمشدگانِ لبِ دریا میکرد
مشکلِ خویش بَرِ پیرِ مُغان بُردم دوش
کو به تأییدِ نظر حلِّ معما میکرد
دیدمش خُرَّم و خندان قدحِ باده به دست
و اندر آن آینه صد گونه تماشا میکرد
گفتم این جامِ جهانبین به تو کِی داد حکیم؟
گفت آن روز که این گنبدِ مینا میکرد
بیدلی در همه احوال خدا با او بود
او نمیدیدش و از دور خدا را میکرد
این همه شعبده خویش که میکرد این جا
سامری پیشِ عصا و یدِ بیضا میکرد
گفت آن یار کز او گشت سرِ دار بلند
جُرمش این بود که اسرار هویدا میکرد
فیضِ روحُالقُدُس آر باز مدد فرماید
دیگران هم بکنند آنچه مسیحا میکرد
گفتمش سلسله زلفِ بُتان از پی چیست
گفت حافظ گلهای از دلِ شیدا میکرد
بهنظر میرسد آنچه در ادبیات فارسی بر آن تأکید میشود و شعرای نامی درتلاش آن هستند ایناستکه بتوانند بهنوعی خود بالغ ما را در ارجحیت نسبت به خود والد یا خود کودک قرار دهند. اگر ازمنظر اریک برن که انسان را در یک سه وجهی بین خود والد و خود کودک تعریف میکند درنظر بگیریم در شعر فارسی بهگونهای متفاوت این بالغبودن مدنظر است. تلاش برایناستکه رابطه سهوجهی مقوله بلوغ بر والدبودن یا کودکبودن غلبه نماید. ازمنظر مارکس نیز انسان در جامعه سرمایهداری دچار استثمار میشود و بهاشکال گوناگون ازخودبیگانگی را تجربه میکند. او در دستنوشتههای ۱۸۴۴ بر چهارنوع ازخودبیگانگی صحه میگذارد:
ازخودبیگانگی از محصول
ازخودبیگانگی از کار
ازخودبیگانگی از خود
و ازخودبیگانگی از سایر کارگران
همه اینها میتواند انسان را در موقعیتی نابارور قرار دهد؛ اما راه عبور چیست؟ انسان چگونه میتواند در معناکاوی و معنادهی به خود موفق شود و به تعبیر مید و بلومر چگونه میتواند این من برتر را نسبت به من اجتماعی اولویت بخشد. دراینجاست که نگاه شعرگونه و شعرواره قالب در ادبیات فارسی میتواند راههایی را برای خودکاوی و خودشناسی فراهم نماید. اگر با نگاه اریک فرومی بر ادبیات فارسی نظر بیفکنیم فروم معتقد است انسان انسانشده انسانیست که عشق را میفهمد، عشق میورزد، آفریننده است، قوه تعقلش را کاملاً پرورش داده است، جهان و خود را بهطور عینی ادراک میکند، حس هویت پایداری دارد، با جهان در پیوند است و در آن ریشه دارد، حاکم و عامل خود و سرنوشت خویش است و از علایق معصیتبار آزاد است (شولتس، ۱۳۸۴: ۷۱). برمبنای آنچه فروم بر آن تأکید دارد اینگونه میتوان متوجه شد که تمایز انسان بالغ و نابالغ درایناستکه انسان بتواند در درون خود کندوکاو کرده و تواناییها و توانمندیهای خود را بشناسد. براینمبنا شاید بتوان تأکیداتی که در شعر بر این خودشناسی گذاشته میشود را بهنوعی حرکت در مسیر فهم عمیق درونی و عبورکردن از سطح دانست. در شعر معروف سعدی:
برو کار میکن مگو چیست کار
که سرمایه جاودانی است کار
نگر تا که دهقان دانا چه گفت
به فرزندگان، چون همیخواست خفت
که میراث خود را بدارید دوست
که گنجی ز پیشینیان اندر اوست
من آنرا ندانستم اندر کجاست
پژوهیدن و یافتن با شماست
چو شد مهرمه کشتگه برکنید
همه جای آن زیر و بالا کنید
نمانید ناکنده جایی ز باغ
بگیرید از آن گنج هرجا سراغ
پدر مرد و پوران به امید گنج
به کاویدن دشت بردند رنج
به گاوآهن و بیل کندند زود
هماینجا، همآنجا و هرجا که بود
قضا را در آن سال از آن خوب شخم
ز هرتخم برخاست هفتاد تخم
نشد گنج پیدا ولی رنجشان
چنان چون پدرگفت شد گنجشان
نشان میدهد ارزش زندگی زمینی کمتر از زندگی در عالم معنا نیست. درواقع شاعران ایرانی تلاش میکنند تا نشان دهند که به زندگی اهمیت عمیقی میدهند. برای آنها مهم است که انسان بتواند زندگی عادی، پویا و پرتحرک برای رسیدن به اهداف متعالی داشته باشد.
۴. کنشگر خلاق
در ادبیات فارسی تلاش میشود تا موقعیت کنشسازی فرد مدنظر قرار گیرد. درواقع این کنشگر است که در وضعیت میتواند شرایط متفاوتی را برسازی نماید. هریکاز شعرای ایرانی بهنوعی برسازی از موقعیت و تصوری از انسان بهمثابه انسان را بهتصویر میکشند. این همان نکتهایست که شاید در جامعهشناسی تفسیری بلومر بر آن تأکید میشود. کنشسازی براساس تفسیر فرد از موقعیت، مهمترین نکتهایست که بلومر به مقوله بنیادین در مکتب کنش متقابل نمادین معرفی مینماید. او میگوید بهنوعی در قضیه سوم او معنادار میشود. معنایی که فرد بهجایاینکه ایفای نقش نماید نقشگیری را انجام میدهد. نقشگیری یعنی موقعیت متفاوتی که فرد از روندهای ازپیشتعیینشده تبعیت نمیکند. در ادبیات فارسی به نقاط عطف و اتفاقات غیرقابلپیشبینی بسیاری مواجه میشویم که درنوعخود پاسخها قابلتأمل و توجه است و هریکاز شعرا تلاش میکنند تا بهنوعی رسیدن به مقام شامخ انسانی را بهنمایش بگذارند. بهعنوانمثال سروناز بهبهانی در شعر معروف «تماشا» در کتاب «درگیری خوشبختیام» میگوید:
لبخند میشوم
در شعشعه سپیده هستی
و طلوع نخستین بر گونههای شرمگین زمین میشکفد
یخ میشوم
و در انجماد شکننده دردها
به توان ابدیت زمستان میرسم
دستهایم سکوت را به صلیب میکشد،
یقین رنج به معراج میرود
و شعر، کفاره گناه نگفتنیهاست
آه میکشم، آه
درد میشوم، درد
سرد میشوم، سرد
این ضجههای نفسگریز بستهپری نیست
به فریب عشق آکنده
یا دلپریشههای زنانهای تبدار
در عصر بیهویتی آدم
من تو هستم به تمامت امکان، ای انسان
صدای هزاران سالهام را که تبعیدی چاه تقدیر است میشنوی؟
مرا از کفتران چاهی بپرس که در آینهات تخم میگذارند
آن هنگام که به تماشای خود زاده میشوی
روزی برادرانت را به یاد میآوری، هم خاطره!
عطر چشمهایت را در حریر نسیم بپیچان
میخواهم خورشید شوم (بهبهانی، ۱۳۸۸: ۵۷).
دراینجا شاعر بهخوبی مراحل عبور از درد و رسیدن به خورشیدوارگی را نشان میدهد. او برمبنای قضیه سوم بلومر درپیآناستکه کنشسازی انسان و نقشگیری را بهنوعی نشان دهد. دانستگی برای فرد در موقعیت پدید میآید که شاید برای دیگران قابلفهم نباشد. ایننکات در ادبیات فارسی جایگاه ویژهای را به کنشگر میدهد. دراینجا مقصود ایناستکه شاعران ایرانی درپیآن هستند وجود اصیل انسانی را در موقعیت اصالت بخشند و به اینموضوع توجه کنند که هر کس معنایی از وجود را برساخت میکند. درواقع کوششی از درون شکل میگیرد تا افراد بتوانند در ایجاد شرایط متفاوت حاضر شوند. دراینجا انسان درپی جستجوی معناییست. معنایی که در عمق وجود خود و در موقعیت نهفته است. درواقع او بین خود و موقعیت یک پیوستار ایجاد میکند. پیوستاری که میتواند راه رهایی او باشد. شاید اینجا ازمنظر هگلی بتوان به موضوع نگاه کرد. او به دو بعد انسان جسمانی و روحانی و معنوی توجه داشت. او درپیآن بود که انسان بتواند معنای روحانی و عمیق وجود خویش را درک کند و این همانچیزیستکه در دیالکتیک هگل بر آن صحه گذاشته میشود و در ادبیات فارسی برساخت میشود. کنشگری که میتواند از ساختها عبور کند. او درپی عبور از جریانهای تحمیلیست که از تاریخ به او رسیده و این تحولیست که در قالب شعر در هر دورهای بهنوعی خود را نشان میدهد و انسانی بهمثابه انسان نو و خلاق را پدیدار میسازد. درمجموع ادبیات فارسی بهنوعی ساحتی نو را برای کنشگری در وضعیت فراهم میکند. انسانیکه میتواند جهانبینی جدیدی فراهم سازد، عشق را بهمثابه نو ایجاد نماید و راههای جدیدی را بپیماید.