تجربه پناهندگی بهروایت نویسندگان مهاجر
«آوارگان؛ تجربه پناهندگی بهروایت نویسندگان مهاجر» گردآوری «ویت تان نوئن» با ترجمه «شکوفه میبدی» ازسوی نشر «بیدگل» به بازار کتاب آمده است. در ترک اجباری سرزمینی که وطن و خانه ماست ناگزیریم با گذر از هویتی که آنرا زندگی کردهایم از اساس «خودِ» تازهای بسازیم. این آوارگی مکانی و روانی چطور زندگی پناهندگان را زیرورو میکند؟ گفتن و شنیدن از این تجربه چگونه میتواند ما را به درک بهتری از پدیده بغرنج مهاجرت برساند؟
سیاوش پارسامنش: دراینمجموعه روشنگر و تکاندهنده ویت تان نوئن، برنده پیشین جایزه پولیتزر، جستارهایی را گردهم آورده تا روایت پناهندگی را از حاشیه جریانهای خبری و گفتمان سیاسی به راویان اصلی برگرداند. درایناثر، نویسندگانی برجسته از مکزیک و شیلی گرفته تا ایران، افغانستان، اوکراین و ... روایاتی بیپرده و عمیقاً شخصی از پناهندگی را با ما درمیان میگذارند. در «آوارگان» ابتدا روایتی از ویت تان نوئن (گردآورنده کتاب) بهعنوان یک پناهنده و درادامه روایتهایی از پناهندگی جوزف اعظم، دیوید بزموزگیس، فاطیما بوتو، آریل دورفمن، لوگولینکین، رینا گرنده، میرون هادرو، جوزف کرتس، پروچیستا خاکپور، مارینا لوئیکا، مازا منگیسته، دینا نیری، وو ترن، نوویویو رزاچوما و کائوکالیا ینگ آورده شده است. تان نوئن: من هم یک وقتی پناهنده بودم، گرچه حالا دیگر کسی با پناهندهها اشتباهم نمیگیرد. بههمینخاطر اصرار دارم پناهنده درنظرم بگیرند، چون بدجوری وسوسه میشوم که تظاهر کنم پناهنده نیستم. راحتترم خودم را مهاجر معرفی کنم و در گروه مهاجرها جا بزنم چون هم جنجال کمتری دارد، هم گرفتاری و زحمتش کمتر است و هم بهاندازه پناهندهبودن تهدید حساب نمیشود. مثل شهروند قانونی، در جایگاهی انسانی، متولد شدم. در چهارسالگی تبدیل شدم به چیزی کمتر از یک انسان، دستکم بهچشم جماعتی که پناهندهها را آدم حساب نمیکردند. مارس ۱۹۷۵ بود که ارتش کمونیست شمالی زادگاهم، بون ما توت را بهتصرف خودش درآورد و این آخرین تجاوزش به خاک جمهوری ویتنام بود، کشوری که بیشتر مردم آنرا به ویتنام میشناسند. به گذشته که نگاه میکنم، میبینم هیچچیزی از آن تجربهای که به یک پناهنده تبدیلم کرد بهخاطر ندارم. این تجربه با تصمیم بزرگ مادرم بین انتخاب مرگ و زندگی شروع شد. پدرم در سایگون بود و راههای ارتباطی قطع شده بودند. چیزی از آنموقع یادم نیست که همراه مادر و برادرم (که آنموقع 10سالش بود) از شهرمان فرار کردیم و خواهرخوانده 13سالهام را گذاشتیم تا مراقب خانه و زندگیمان باشد. خواهرم را اصلاً یادم نمیآید؛ خواهری که پدرومادرم تا حدود 20سال بعد نتوانستند دوباره ببینندش و من هم تا حدود 30سال. برادرم یادش مانده در مسیرمان جسد سربازهای چترباز از درختها آویزان شده بودند ولی من نه. اینهم یادم نیست که کل آن مسیر 184کیلومتری تا نهاترنگ را خودم رفته بودم یا مادرم بغلم کرده بود یا توانسته بودیم سوار کامیون، درشکه، موتورگازی یا دوچرخههایی بشویم که زیاد دررفتوآمد بودند. شاید مادرم یادش مانده باشد اما من هیچوقت از او نپرسیدم که چطوری از شهر خارج شدیم، درباره دههاهزار پناهنده غیرنظامی و سرباز فراری هم چیزی نپرسیدم یا درباره مردمیکه از شدت درماندگی توی سروکله هم میزدند تا در نها ترنگ سوار قایق بشوند یا درباره سربازهایی که به چندنفر غیرنظامی شلیک کردند تا راهشان را به قایق باز کنند. خودم اینها را بعدتر در گزارشهای مربوطبهآن دوره خواندم. جوزف اعظم نیز میگوید: بیشتر روزها، خودم را درست جلوی چشم همه پنهان میکنم. من پناهندهای مسلمان از کشوری جنگزدهام (حاصل جمع انواع و اقسام ترسها) که پشت ظاهر پرزرقوبرق انگلیسی-آمریکاییتباربودن مخفی شدهام: سفیدپوستم، بهزبان محاوره آمریکایی مسلطم و روی میز کارم هم قاب عکسی دارم از همسر و دختر چشمآبیام؛ گذشتهازاینها با اسمی صدایم میزنند که اگر پدربزرگ زنده بود، اصلاً نمیفهمید که این همان اسم خودم است. من افغانستانی-آمریکاییام. پدرومادرم، اشرف و نینا، مثل خیلی از افغانستانیهای دیگر اواخر دهه ۱۹۷۰ و اوایل دهه ۱۹۸۰، یعنی درست همانموقع که کشورمان به خط مقدم جبهه جنگ سرد تبدیل شده بود، از افغانستان فرار کردند و سال ۱۹۸۰ خودشان را به ویرجینیا رساندند. عدهای از دوستهایشان که آنها هم پناهندههای افغانستانی بودند آنجا ساکن شده بودند و پدرومادرم هم قصد داشتند همانجا برای خودشان خانه و زندگی دستوپا کنند. بااینحال، وقتی پدربزرگم (حاج محمد اعظم) که در کابل زندگی میکرد دچار مشکل قلبی شد، همه برنامههایشان بههم خورد. در سال ۱۹۸۱، بااینکه چیزی از میزان وخامت بیماری پدربزرگم نمیدانستند، به افغانستان برگشتند تا در کنارش باشند. آنروزها مادرم مرا چهارماهه باردار بود. پدرومادرم تصمیم گرفتند به کشوری برگردند که درگیر جنگ بود، تازه هیچ تضمینی نبود برای بار دوم هم بتوانند از آنجا فرار کنند. تصمیم به برگشتن خودش گویای آناستکه چقدر پدربزرگ برای خانواده ما عزیز و ارزشمند بود و پدرومادرم حاضر بودند تا کجا بهخاطرش ازخودگذشتگی کنند. همین نکته و علاقه شدیدی که به خاک آباواجدادیشان داشتند تصمیمی را که برای بسیاری دشوار مینمود، برای آنها آسان میکرد. یکی از بزرگترین حسرتهای زندگیام ایناستکه نشد باباجانم را خوب بشناسم. عکسهای زیادی از او برایم به جامانده، بیهیچ خاطرهای. بااینحال، من را خوب میشناخت. طی دوران کودکیام، بارها میشد پدرومادرم یادآوری کنند باباجانم چه وابستگی شدیدی به من داشته. بین اهالی خانواده ما معروف است که درواقع خبر بارداری مادرم بود که باباجان را زنده نگه داشت. میگویند اشتیاقش به دیدن من بود که به بدن ناتوان او قوتی داد تا در آن ماههای آخر بیماریاش دوام بیاورد. بعدازاینکه بهدنیا آمدم، بهخاطر علاقه زیادی که باباجان به من نشان میداد و بهایندلیلکه پدرومادرم خبردار شدند عمر روزگار باهمبودنمان دارد سرمیآید، از او خواستند نامم را انتخاب کند. اسمم را محمدیوسف گذاشت و من شدم محمدیوسف اعظم. این اسم (اولین و بزرگترین هدیه باباجان به من) وزین و پرمعنا بود و همیشه فکر میکردم که نشانهای از آرزوهایی است که برایم در سر داشته. آریل دورفمن میگوید: این دیوار، این دیوار، امان از این دیوار. هیاهوی کمپین انتخاباتی ترامپ که باعث شد پایش به کاخ سفید باز شود از همان ابتدا هم زیر سر بومیگرایی بود، برگ برندهای که اول بازی رو کرد. در سخنرانیهای تند و پرقیلوقالش میگفت که تهدید اصلی آمریکا همان «غریبهها»یی هستند که دستهدسته از مرزهای مکزیک به ایالاتمتحده هجوم آوردهاند. ترامپ آنها را یکمشت «جماعت ناجور»، متجاوز، مجرم و دلال موادمخدر توصیف میکرد. بااینحال، حواسش بود که سال ۲۰۱۶ برای بزرگداشت سینکو دی مایو عکسی از تاکوخوردنش در رستوران ترامپ گریل برج ترامپ را توئیت کند و ژست علاقه به فرهنگ آمریکایلاتین را به خودش بگیرد. اگر درک ناچیزش را از تاریخ کشور خودش درنظر بگیریم، جای شک و شبههای باقی نمیماند که او اصلاً خبر نداشت مناسبت این جشن درواقع بزرگداشت پیروزی مکزیک بود بر دشمن خارجیاش؛ فرانسه، در سال ۱۸۶۲. جای تأسف است. بد نبود اگر کمی هم به ویژگیهایی فکر میکرد که فرمانده ارتش مکزیک به سرکرده قشون متجاوز نسبت داده بود: غرور، حماقت و ناشیگری اینها درست همان ویژگیهایی هستند که ترامپ از خودش بهنمایش گذاشت وقتی داشت دولپی تاکو میخورد و برای دیپورت (اقلاً) 11میلیون «مهاجر غیرقانونی» و ساخت دیواری بزرگ و قشنگ برای جلوگیری از برگشتنشان خیالبافی میکرد؛ همان دیواری که هنوز وعده میدهد مکزیک قرار است هزینهاش را بپردازد و خودش هم خوب میداند این ادعا هیچ پایه و اساسی در واقعیت ندارد؛ چنانکه طبق محتوای مکالمه تلفنی که به بیرون درز کرده، وقتی رئیسجمهور مکزیک با قاطعیت گفت که کشورش هزینه ساختن این دیوار را پرداخت نمیکند، ترامپ از او میخواهد که موضعش را مقابل رسانههای خبری بروز ندهد. ظاهراً ترامپ متوجه نیست از همینالآن دراینمبارزه شکست خورده. نه، حرفم ایننیستکه بهکل نمیشود وسط رود ریوگراند که متعلق به هردو کشور است، دیوار کشید. کاری هم به این ندارم که برای عملیکردن اینبرنامه باید برود داخل سرزمین مقدس بومیان آمریکا و حرمت آنرا زیر پا بگذارد؛ یا باید این دیوار آنقدر شفاف باشد که بتوان آنطرفش را دید و همزمان از مصالحی ساخته شود که آنقدر محکم باشد که در برابر فرسایش مقاومت کند؛ پس مات و غیرشفاف باشد. وو ترن میگوید: وقتی جوانتر بودم اصلاً خود را پناهنده حساب نمیکردم. توی ذهنم مهاجر بودم، یک ویتنامی-آمریکایی. یک غریبه همیشگی که شهروندی آمریکا را دارد. پناهندهبودن انگار داستانی بود مال گذشتهها، وضعیت موقتی بود که یک وقتی داشتم و آسیبپذیری و حقارت و غریبگی را نشان میداد.ایبنا