جاسوسان خلیفه راه زبیده خاتون را به حج کج کردند
اسداله ناظری
در شماره قبل بدانجا رسیدیم که بالنتیجه آنها میبایست کاری کنند، کار خود را کردند و راه دختر را به حج کج کردند. در ادامه: باید توجه داشت که از نجف اشرف، از راه بیابان که زبیدهخاتون به کندن چاه و برداشت دیوار(لابد برای جلوگیری از تجمع ریگ!) مأمور ساخته بود تا مدینه منوره 180فرسخ(در واقع سی منزل) و تا مکه معظمه دو صد و سی فرسخ است( بیان واقع کشمیری ص 132) این راه به علت طغیان قرامطه، و این که «اعراب مستحق العذاب چاه و دیوار را خراب و ویران ساخته بودند» از جهت عبور مشکل بود، ولی معلوم بود که سلجوقه خاتون هدف دیگر داشت چنین است حال سلجوقه خاتون، به مصداق جامی شاعر قرن نهم خودمان و شاگرد«نظامیهی خواف» که300سال بعد از سلجوقه خاتون همین راه بیابان را 22روز طی کرد و در غزل لطیف گفته بود:
به کعبه رفتم و آنجا هوای کوی تو کردم جمال کعبه تماشا به یاد روی تو کردم
ما میدانیم که شوهر این زن، نورالدین محمود قرا ارسلان حاکم حصن کیفا، اندکی بعد از ملاقات همسرش با خلیفه در سال 584 هجری در گذشت لابد یا سکته طبیعی کرده، یا سکته فرمایشی! ولی بنده تعجب میکنم، اولاً از بیپروایی ناصر خلیفه پیغمبر اسلام، ثانیاً از تهور این زن حاجیه، و ثالثاً تعجب من از سکوت و حمیت برادران نامآور اوست. او هشت برادر گردن کلفت داشت که به روایت ابن اثر هر کدام والی مملکتی بودند: رکنالدین سلیمان حاکم دو قاط، معزالدین قیصرشاه حاکم ملطیه، مغیثالدین حاکم ابلستین، نورالدین محمود حاکم قیساریه، قطبالدین حاکم سیواس(که خودش تازهداماد، صلاحالدین ایوبی فاتح مصر هم بود) و یک برادر دیگر حاکم نکسار، و بالاخره برادرزادهاش حاکم اماسیه و پدرش هم که عظیم روم بود، اما برخلاف قول حافظ که میفرماید:
پیراهنی که آید از و بوی یوسفم ترسم برادران غیورش قبا کنند
حتی یکی از این «برادران غیور» از خواهر خود نپرسید که – باجی چه شده که راه سرسبز «هلال خصیب» رازها کردی و روی به راه «عرعر» آوردی که از نجف تاتبوک شصت فرسخ بیابان بیآب و علف دارد و از تبوک تا مدینه هم600کیلومتر مغیلان زار؟ راهی که150سال قبل از آن هم، حسنک وزیر مرد مقتدر روزگار، به بهانه ناامنی و بیابانی بودنش آن را کنار گذاشت و بالعکس از طریق راه شام و حلب بازگشت، گویی نظامی شاعر بزرگ ما که خود معاصر روزگار همین خاتون، و مجاور مملکت آنها بوده، لابد قضایائی را هم شنیده و روی سخنش نیز همین گونه دخترانی است که به قول کرمانیها، از لطافت «مثل فتیلهای ابریشم»اند ولی «خودشان را سبک و تنک میکنند» آنجا که میفرماید:
آنک کنده خود گره خویش باز پاس که دارد گِرهَش را به راز؟
زن که خدایش ادب و نفس داد سردهد و تن ندهد در فساد
بُز چو خود آید سوی گرگ از شبان سگ چه کند، گرچه بود پاسبان
سهروردی، سفیر حسن نیت- به عقیده من شیخ شهابالدین سهروردی، کار خوبی نکر که قبول کرد مأموریت سفارت این خلیفهی نه چندان «پاک شلوار» را – خلیفهای که شبانه ناشناس به چادر زن شوهردار سلجوقه خاتون خلاطیه (ظاهراً نام خلاطیه را بدین سبب به او داده بودند که احتمالاً در خلاط (شهری نزدیک دریاچه وان) متولد شده، از نوع نامگذاری سنجر سلجوقی که در سنجارمتولد شده بود، و من در این ایام شنیدم دختری ایرانی چون در سانفرانسیسکو متولد شده نام سانفرانسیسکو به او داده بودند گویا کوچهای هم در تهران به نام او کرده بودند که ساکنان کوچه بعد از سالها دوندگی این نام نامأنوس را برگرداندند تا خود دختر چقدر کوشش کرد که نام لطیفتری به جای آن برای خود انتخاب کرد) خلاصه سهروردی به چادر سلجوقه خاتون رفت و از او خواستگاری کرد برای خلیفه آن وقت چنین ماموریتی قبول کند برای دربار پادشاهی مثل سلطان محمد خوارزمشاه، نتیجه آن که از همان لحظه «... چون به خرگاه فلک اشتباه (خوارزمشاه) درآمد، خوارزمشاه را دید بر نهالیچه نشسته، جامهای بیتکلیف پوشیده، «مقصود این است که برای تخفیف شیخ لباس رسمی نپوشیده بود» شیخ به طریق نسبت سلام کرد و پادشاه از غایت نخوت، جواب داد، و نگفت که بنشین! و شیخ همچنان برپای ایستاده و به عربی خطبه خواند(این البته غیر از آن شهابالدین شهید معروف 38ساله است که به رواتی «زاهد و وارسته» بود، زیاد سفر میکرد به خوراک و پوشاک توجه نداشت، گاهی هفتهای فقط یک بار غذا میخورد، غالبا روزه بود، شبها بیداریهای طولانی عادت داشت. آن قدر سادهپوش بود که وقتی در مسجد میافارقین با او برخوردند حدس میزدند که او چارودار است. او معروف به شیخ اشراق بود و همو بود که به اشارهی ایوبیها با آهک و زرنیخ کشته شد، طبعاً خیلی فرق دارد با جناب شیخ سهروردی دیگر که ابوحفض کینه داشت و مورد اعتبار و احترام و سفیر خلیفه بود، هر دو نام سهروردیست ولی: هر آن که کشته نشد از قبیله ما نیست!
از شما چه پنهان خوارزمشاه، قبل از شرفیابی، اصلا شیخ شهابالدین را مدتی در صحن سرای خود ایستانده و منتظر نگاه داشته بود(تا سه روز به مجلس خوارزمشاه بازنیافت و ارکان دولت التماس بسیار نمودند تا شیخ را طلب نمود) بعد به او اذان داد. شیخ حدیثی دال بر تهدید خوارزمشاه در خطبه خوانده بود. سلطان گفته بود: من ترکم و زان عربی درست نمیفهمم اما مقصود حدیث را دریافتم، من خبر دارم که از جماعت خاندان پیغمبر عدهای در زندان امیرالمؤمنین مدتهاست به سر میبرند و در همان محبس توالد و تناسل میکنند و اگر شیخ این حدیث را برای خلیفه بخواند تصور میکنم بهتر و مفیدتر است.. (مقاله مرحوم اقبال، مجله شرق 1310ص340، بعد از زندانهای حجاجبنیوسف ثقفی این دومین زندان اسلامی است که در آن از تولد و تناسل زندانیان نام برده شده است. گویا حرف سلطان این بود که:«بسیاری از اولاد پیغمبر در زمان بیعباس در زندانها به دنیا آمدهاند؟با وجود با رها فحشهایی که مخلص (باستانی پاریزی) به سلطان خوارزمشاه داده است، انصاف تاریخنگاری حکم میکند که اینجا به زبان آورم که سلطان محمد خوارزمشاه با این که خودش از دیکتاتورهای روزگار بود، با این همه نسبت به خلیفه ناصر، آدم دمکراتی به شمار میرفت. او در آخرین روزهای حکومت خود یک نظام مشورتی و در واقع یک هیات دولت نیمهجمهوری درست کرده، شش وزیر داشت «و قرار نهاد هیچ کاری بیاتفاق همدیگر انجام ندهند (یعنی در واقع با رأی اکثریت تصمیم بگیرند)...»عیب کار این است که دیکتاتورها وقتی خطر را احساس میکنند به فکر مشورت میافتند و از این و آن نظر میخواهند.