«می زیاده»؛ از سمپوزیوم سه‌شنبه‌ها تا آسایشگاه روانی

بهار عبداله‌پور


«ماری الیاس زیاده»؛ شاعر، نویسنده و مترجم، کم‌حرف، لجباز، مغرور، باهوش و زیبا، متولد 11 فوریه سال ۱۸۸۶ در ناصره و پس از مرگ برادرش، تنها فرزند خانواده. پدرش «الیاس زاخور» نویسنده بود و ویراستار؛ و در نشریه «المحروسه» فعالیت می‌کرد؛ نشریه‌ای که سال‌هابعد امتیازش را خرید. مادرش «نزهةمعمر» نویسنده بود و مطالعات ادبی فراوانی داشت. می (مخفف نام اصلی‌اش ماری) دوران تحصیلش را در ناصره، لبنان و بیروت گذراند. تحصیل در صومعه راهبان فرانسوی در لبنان باعث شد به فلسفه و تاریخ ادبیات علاقه‌مند و نیز با زبان‌های فرانسوی، آلمانی، انگلیسی، اسپانیایی و ایتالیایی آشنا شود. در همان صومعه بود که نواختن پیانو را فراگرفت. پس‌ازآنکه پدرش امتیاز «المحروسه» را خرید، مقالات دخترش را در همان روزنامه در ستون «دفترچه خاطرات یک دختر» به چاپ می‌رساند. می در نوشته‌هایش از تخلص‌های گوناگونی استفاده می‌کرد؛ مثل «ایسیس کوبیا»، «آیدا»، «کنار»، «شجایا» و «مادمازل صهبا». پس‌ازمدتی تصمیم گرفت در خانه پدرش محفل شعرخوانی به‌راه بیندازد؛ طوری‌که هر سه‌شنبه شعرای مشهور در منزل پدرش جمع می‌شدند و درمورد ادبیات و شعر تبادل‌نظر می‌کردند و اشعار تازه خود را برای نقدوبررسی دیگر شعرا می‌خواندند. این محفل ادبی «سمپوزیوم سه‌شنبه» نام گرفت و مدیریت آن با تنها خانمِ حاضر در جمع؛ یعنی «می»‌ بود. او، تنها دختر خانواده‌ای محترم بود، شعر می‌گفت، به پنج زبان صحبت می‌کرد، باهوش بود و زیبا. طبیعتاً مردان و شعرای مشهور زیادی بودند که آرزوی ازدواج با او را در سر می‌پروراندند؛ ولی می به اظهار علاقه و خواستگاری تمام آن‌ها، «نه» گفت و ازدواج با هیچ‌کدام از عاشقان خود را نپذیرفت؛ تااینکه سرنوشت ثابت کرد بازی جدیدی در آستین دارد. «جبران خلیل جبران»؛ نابغه مشهور لبنانی، موفق‌ترین نویسنده و هنرمند معاصر عرب، در سال ۱۹۱۲ کتاب «الأجنحةالمتکسّرة» (بال‌های شکسته) که داستانی واقعی، از عشق عمیق و نافرجامش در نوجوانی، به دختری به‌نام «سلما» بود را در نیویورک منتشر کرد. می زیاده که در قاهره سکونت داشت، نامه‌ای به «خلیل جبران» نوشت و در‌آن‌نامه ضمن معرفی خودش؛ به نقدوبررسی این اثر پرداخت؛ و این، سرآغاز 20سال نامه‌نگاری و مکاتبه بین آن‌ها بود. طی این نامه‌نگاری‌ها و تبادل‌افکار، عشق و الفتی بین آن‌ها شکل گرفت که تا دوهفته‌ قبل از مرگ «خلیل جبران» هم ادامه داشت. با مرگ «خلیل جبران» در 48‌سالگی، در بیمارستان سنت وینسنت نیویورک براثر رنجوری مزمن، ناراحتی قلبی، می‌خواری مفرط که منجر به بیماری کبد و با مرض سل نیز تشدید شده بود، این مکاتبات متوقف شد. عجیب‌ترین مسئله درمورد این رابطه عاطفی شاید این‌بودکه آن‌ها هرگز یکدیگر را ملاقات نکردند و درابتدا «می زیاده» بود که به «خلیل جبران» اظهار عشق کرد. می به خلیل نوشت: «جبران، این‌همه صفحه را نوشتم تا کلمه عشق را بیان کنم ... این چیزی‌که می‌نویسم چه معنایی دارد؟ منظورم را نمی‌دانم! ولی می‌دانم تو معشوق من هستی؛ و من از عشق می‌ترسم ... چطور از پسش بربیام؟! نمی‌دانم. الحمدالله آن‌را روی کاغذ می‌نویسم و به‌زبان نمی‌آورم» و جبران پاسخ داد: «به من می‌گویی که از عشق می‌ترسی؛ چرا می‌ترسی عزیزکم؟ آیا از نور خورشید می‌ترسی؟ آیا از جزر و مد دریا می‌ترسی؟ آیا از آمدن بهار می‌ترسی؟ چرا از عشق می‌ترسی؟ من می‌دانم کمی عشق تو را راضی نمی‌کند؛ همان‌طورکه می‌دانم کمی عاشقی مرا راضی نمی‌کند. من و تو به اندک راضی نیستیم و نخواهیم بود. ما زیاد می‌خواهیم، همه‌چیز می‌خواهیم، کمال می‌خواهیم. از عشق نترس، از عشق نترس عشق من ... باید با وجود درد و دل‌تنگی و تنهایی و با وجود سردرگمی و سرگشتگی در آن، تسلیم آن باشیم». روزهای رؤیایی و رمانتیک «می زیاده»، با مرگ «خلیل جبران» پایان یافت؛ و این، سرآغاز تلاطمی بسیار در روح و روان و زندگی او بود. در سال ۱۹۲۹ پدرش را از دست داد؛ حدود دوسال‌بعد «خلیل جبران» را و یک‌سال بعد از مرگ او، مادرش را. ازدست‌دادن تکیه‌گاه‌هایش و تنها افرادی‌که به آن‌ها تعلق‌خاطر عمیق داشت؛ آن‌هم پشت‌سرهم طبیعتاً تأثیر بسیاربدی بر روح و روان او گذاشت. از مردم کناره گرفت؛ دیگر در جمع حضور نمی‌یافت، شعر نمی‌گفت، کتاب نمی‌خواند و در سکوت و تنهایی مطلق فرورفته بود. پسرعمویش؛ دکتر زیاده به او توصیه کرد برای تغییر روحیه، یک‌هفته به لبنان برود. می ‌پذیرفت و به لبنان رفت و همین سفر شاید تلخ‌ترین سفر زندگی‌اش شد؛ زیرا به‌جای گشت‌وگذار و تفرج برای تغییر روحیه، سر از تیمارستان درآورد. پسرعموهای او؛ ازجمله همان پسرعمویی که پزشک بود، با همدستی هم دسیسه چیدند، او را دیوانه خوانده و راهی تیمارستانش کردند تا با اثبات عدم‌سلامت روانی او، اموالش را مصادره کنند. می به‌مدت ده‌ماه‌و‌نیم در تیمارستان «العصفوریه» و ده‌‌ماه‌و‌نیم در تیمارستان دیگری بستری بود؛ و دراین‌روزهای تلخ، دوستان و برخی رجال سیاسی و فرهنگی، مثل پادشاه اردن و «امین الریحانی» و دیگران، به او کمک کردند تا با ارائه مدارکی مبنی‌بر سلامت روان، از تیمارستان خارج شود. از او ‌خواسته شد برای صدور مجوز سلامت و خروج از آسایشگاه روانی، در کمیسیون پزشکی و با حضور یک قاضی، سخنرانی کند؛ و «می زیاده» این‌کار را کرد و سخنرانی‌اش آن‌قدر خوب بود که بلافاصله نامه سلامت کامل روانی و فکری‌اش صادر شد. قاضی هنگام خروج از جلسه، جمله معروف خود را با ناراحتی و کنایه گفت: «این دیوانه است؟ او از من باهوش‌تر است»؛ و می بالاخره از آسایشگاه بیرون آمد. چندماه در منزل «امین الریحانی» مهمان بود و سپس به مصر برگشت. شب قبل از مرگش، از تپش قلب و تنگی نفس شکایت داشت و سرانجام روز بعد؛ در ۱۷ اکتبر ۱۹۴۱ در 55سالگی چشم از جهان فروبست. کتاب‌هایِ المساواة، باحثة البادیة، سوانح فتاة، کلمات و أشارات، غایة الحیاة، رجوع الموجة، بین الجزر والمد، الحب فی العذاب، إبتسامات ودموع، ظلمات وأشعة، وردة الیازجی، عائشة تیمور و نعم دیوان الحب، از اوست.

 

ارسال دیدگاه شما

هفته‌نامه در یک نگاه
ویژه نامه
بالای صفحه