چرا رمان مهم است؟
دبورا لوی؛ رماننویس سرشناس و تحسینشده، میگوید: «وقتی میپرسیم چرا رمان مهم است، روشن است دراینپرسش امر خطیری نهفته؛ اما واقعاً روشن است؟ گاهی ابهام را بر روشنی ترجیح میدهیم چون درد کمتری دارد. اهمیت رمان ازآنروست که الزامی بهروشنی یا ابهام در خود ندارد. بااینحال، روی همین مرزهای دوگانه دررفتوآمد است و ازاینرو، رمان میتواند دستی بهسوی فهم دراز کند و معنای امور را از نو بهنظاره بنشیند. فهم ضرورتاً تسلیبخش نیست؛ اما گلاویزی با دانش حاکی از قدرت است. فهمِ جدید، احساس رهایی، تسکین و وجد میدهد و نباید آنرا با تندخوانی و مصرفِ اطلاعات اشتباه گرفت».
علی کریمی: اگر میگوییم رمان قالبِ ادبیِ رهاییبخشی است که دست ما را در بیان ذهنیاتمان باز میگذارد، باید اینرا هم افزود که نمیتوان با ذهنیت و نگرشی بسته قلم بهدست گرفت و رمان نوشت. وقتی میپرسیم چرا رمان مهم است، روشن است که دراینپرسش امر خطیری نهفته است. واقعاً روشن است؟ بهگمانم گاهی ابهام را بر روشنی ترجیح میدهیم چون درد کمتری دارد. اهمیت رمان ازآنروست که الزامی بهروشنی یا ابهام در خود ندارد. بااینحال، روی همین مرزهای دوگانه دررفتوآمد است -میان نشتیِ نفت در دریا، خاربتهها و پَرهیبهای وهمانگیزی که در سیر داستان به آنها برمیخورَد، میان میل، نومیدی و مردمانیکه از سپیدهدمان به تیکشیدنِ دفترهای اداری مشغول میشوند و حکایتشان در صفحه ۳۳ کتاب میآید- و ازهمینروست که رمان میتواند دستی بهسوی فهم دراز کند و معنای امور را از نو بهنظاره بنشیند. فهم ضرورتاً تسلیبخش نیست اما بهگمان من دستوپنجهنرمکردن با دانش حاکی از قدرت است. فهمِ جدید به ما احساس رهایی، تسکین و وجد میدهد و نباید آنرا با اسکرولکردن، تندخوانی و مصرفِ اطلاعات اشتباه گرفت. بههمیندلیل است که مرگ رمان که مکرر اعلام میشود، بهسان مرگ خدا، بعید است که روی دهد. میخواهم از زبان هوش مصنوعی وام بگیرم و بگویم قابلیت کدگذاریِ پیشرفتهای در رمان نهفته است. وقتی دست به قلم میبرم و نوشتن رمان را آغاز میکنم، درمییابم که دراینکار آزادی وجود ندارد، درمییابم که قواعد و قوانینی در کار است، حتی اگر این خود نویسنده باشد که هنگام نوشتن، درحالخلق آن قواعد است. نمونهای از خلق قواعد رویکردی است که نویسندهای همچون گرترود استاین به دستورزبان داشت. او معتقد بود که همه میتوانند جملات استفهامی را از سایر جملات تشخیص دهند و ازاینرو علامت سؤال را از نوشتههای گیجکننده و فریبآمیزش حذف کرد. استاین تصور میکرد ویرگول نیز «چاپلوسانه» است و باید دست خواننده را آزاد گذاشت تا هرگاه مایل است بهاختیار خودش نفسی تازه کند. اینها قواعد او بود و با کمک این قواعد، سؤالات درخور و شایستهای طرح میکرد: «ادبیات چه میکند و چطور اینکار را میکند؛ و ادبیات انگلیسی چه میکند و چطور اینکار را میکند. اگر آنچه را میبیند شرح میدهد، چگونه اینکار را میکند. اگر آنچه را میداند شرح میدهد، چگونه اینکار را میکند و تفاوت میان آنچه میبیند و آنچه میداند چیست؛ و سپس آنچه احساس میکند و سپس آنچه بدان امید میبندد و آرزویش میکند». میبینیم که همه علامتهای سؤال از جملات رخت بربستهاند، دود شدهاند و به هوا رفتهاند. رمان مهم است وقتی زبانش مرا اغوا کند. اگر زبان رمان بیحسوحال و رخوتانگیز باشد، دشوار میتوان جذب آنچه کاراکترها با آن مواجه میشوند و تجربههای فُرمیِ آن شد و با دیدگاههای سیاسیِ موجود در آن پیوندی برقرار کرد، حتی اگر با آن دیدگاهها همسو باشیم. رمان برای من مهم است چون زبان به من لذت و غایت میدهد. دوست دارم با آنکار کنم، دوست دارم بشنومش. زبان چنان نیرومند است که گاه موجب هراسم میشود. نووایولت بولوایو در رمانش مینویسد: «واژهها نهفقط مهم که نیرومند نیز بودند. واژهها دوا بودند. واژهها سلاح بودند. واژهها جادو بودند. واژهها کلیسا بودند. واژهها ثروت بودند. واژهها زندگی بودند». کودکان نسل من ضربالمثلی را از بر کرده بودند و بههنگام رویارویی با قلدریِ کلامی در دفاع از خودشان بهکار میبردند: «چوب و سنگ میتونه استخونهام رو بشکنه، اما حرف باد هواست». این ضربالمثل درنظرم یاوهای بیش نبود. بهیاد دارم در هفتسالگی به معنای نهفته در آن اندیشیدم و بوی دروغ به مشامم رسید. رمان زمانی مهم میشود که بهقول بودلر، نویسنده درجستوجوی «فُرمهای گذرا و ناپایدارِ زیبایی در زندگی روزمره» به همهجا سرک کشیده. فُرم گذرا و ناپایدارِ زیبایی میتواند لمسِ شفقت در دستان کسی باشد، یا قویی که به جستنِ ماهی در آبراههای پر از چرخدستیهای خریدِ زنگزده سر به پایین خم کرده و باژگونه شده است، یا آنزمانکه شخصی که از وجناتش برمیآید آدمِ محجوب و خودداری باشد بهناگاه لب از لب باز میکند، از درِ ناسازگاری درمیآید و با این عقیده که میل بشری منحصر در امیال مردانه است مخالفت میورزد. وقتی توجهمان را با التفات و هشیاریِ محض به نوشتاری که در نظرمان اهمیت دارد معطوف میکنیم، بیشازپیش مجذوب خودمان میشویم. دراینحال، امور را از نگاه دیگران دیدهایم و همینکار بروز آنها در نگاه خودمان را دگرسان میکند. این همان مکاشفهای است که وقتی از جُرج اُرول خواسته شد تا در قامت پاسبان استعمارگری در میانمار ظاهر شود برای او رخ داد: «امپریالیست نقابی بر چهره میزند و بعد اجزای صورتش رشد میکنند و با نقاب همبَر و هماهنگ میشوند». آنجاکه نقاب میلغزد و از چهره کنار میرود لحظه سرنوشتسازی در زندگی و در رمان است. خواندن و نوشتن نیز، بهسانِ هر رابطه دیگری، خلوت، توجه و زمان میطلبد، اما میتوانیم همصدا با ایتالو کالوینو موضع برانگیزندهتری اتخاذ کنیم و بگوییم وقتی اولبار خواندن رمانی را آغاز میکنیم، اینکار «مواجهه با چیزی است، نه صِرفِ آگاهییافتن از آنچه بر آنچیز رفته است». من معتقدم اینجنس مواجهه ارزش دفاعکردن دارد. گاه بهدشواری میتوان تشخیص داد چرا با یک رمانِ بخصوص پیوند برقرار میکنیم؛ البته اگر میتوانستیم سر از کارِ این پیوند درآوریم دیگر در وجود ما تاایناندازه زنده نمیبود. همانطورکه آیریس مرداک در مجموعه جستارش اگزیستانسیالیستها و عارفان میگوید، «انسانبودن معنایی فراتر از دانستنِ امور اثباتپذیر دارد و بهمعنای تصورکردنِ واقعیتی فراتر از فکتهاست». اگر برای سردرآوردن از آنچه نسبت بدان ناآگاهم دست به قلم ببرم، درواقع بهاینباور رسیدهام که ساحتِ ناهشیارِ رمان به آنچیز داناست. این دانایی بهجایی فراتر از فکتها پر گشوده، روی مسیر پرتو افکنده و راه عزیمتی طولانی را روشن ساخته است. رمان میتواند به ژرفای همین فکتهای تجربه زیسته رسوخ کند و سپس از عالم دیگری سربرآورد که حتی در مخیله نویسنده نیز نمیگنجیده است. اگر اینمسیر بهخوبی طی شود که البته گاهی هم نمیشود، خواننده دوشادوش نویسنده خواهد ایستاد و به چشمانداز او خیره خواهد شد. شاید این یگانه امرِ رازآمیز در فرایند رماننویسی باشد که اغلب نیز با استقامت و پایمردی دستیاب میشود. نه امور رازآلود دیگری هم هست. چرا نباشد؟ مگر پرسش از اهمیت رمان متوقف بر پیروی از اصول کارکردیِ خاصی همچون پوشیدن کفش مناسب یا عادات غذایی سالم است؟ همانطورکه برخی ابژهها بارِ عاطفیهیجانی خاصی برای من دارند، رمانهایی که موجب برانگیختگیام میشوند نیز همان بار عاطفیهیجانی را با خود حمل میکنند. ابژههای من اینهاست: دو اسب عروسکی که وقتی دُمشان را به بالا میکشم به رقص درمیآیند و مجسمه کاغذنگهداری که یک عروس دریاییِ شیشهای درونش شناور است. این ابژهها بهاشکال مختلفی در رمانهای من آفتابی میشوند. عروس دریایی در کتاب شیر داغ من شناور میشود و سپس به مدوسا دگردیسی مییابد؛ نیش و زهرش تغییر ماهیت مییابد تا بهجای ویرانگری، نیروبخش باشد و اینها همه تاحدی رازآلود و عقلگریز است، اما بهاندازه جنگ یا تخریب منابع آبی احمقانه و دورازعقل نیست. باور دارم که رمان بر مساهمتِ خیالانگیزِ خوانندگانش متکی است و این تا حد بسیاری شبیه این باور مارسل دوشان است که معتقد بود اثر هنری را تماشاگران تکمیل میکنند؛ و این همیاری و همافزایی نیز ارزش دفاعکردن دارد. حتی رمانِ ساختارشکنانهای که به نبرد با رمان برخاسته نیز خوانندگان را به غرقگی در صدا، افکار، امیال یا غضبی وامیدارد که احتمالاً به صدا، افکار، امیال یا غضب خودشان بیشباهت است. باور دارم که ما، شانهبهشانه تولستوی و برونته، دست به آفرینشِ آنا کارنینا و جین ایر میزنیم و عیناً همینکار را با قهرمانِ رمانهایی همچون اتاق جووانیِ جیمز بالدوین و حسادتِ آلن ربه-گریه که ازحیث زیباییشناختی متفاوتاند انجام میدهیم. گرچه ربه-گریه بر آن راویِ چشمچرانی که زن و همسایگانش را در مزرعه موز دید میزند نامی نگذاشته است، اما تردیدی ندارم که من او را در پیراهن سفیدرنگِ عرقاندودی با یقه کبرهبسته تخیل کردهام. یا خانم دالووی را تکوتنها تصور میکنم که لباس ضیافتش را بهتن کرده، سیگار میکشد و تا سالها پس از پایان رمان، میکوشد هراس درونیاش را ناشنیده بگیرد. دلیل ماندگاریِ رمانهایی که سالیانسال با ما همسفر میشوند ایناستکه به تخیلِ امری واقعی مبادرت ورزیدهاند. همیشه مایه دلگرمی و تحسینم بود که رماننویسِ انتزاعیاندیش و متفکری نظیر جِی. جی. بالارد خودش را نویسنده تخیلی نامیده است.ایبنا